🔥توجه🔥
این قسمت شامل صحنه هاییست که ممکن است برای همه مناسب نباشد🗿(همون اسمات خودمون☻️)"یک هفته بعد"
*تهیونگ*
بابای تهیونگ:جدی؟؟تهیونگ هم بچه بود خیلی خودشو خیس میکرد!
نوشیدنی توی گلوش پرید و شروع کرد سرفه کردن!!
مامان تهیونگ بهش خندید:آروم تر بخور عزیزم.
جونگ کوک با لبخندی که سعی داشت به خنده تبدیل نشه به تهیونگ نگاه کرد و آروم زد پشتش.
تهیونگ به باباش نگاه کرد:بابا لازم نیست همه چیزو بگی!
باباش خندید:عزیزم داریم حرف میزنیم!لازمه دوست پسرت این چیزا رو بدونه!
پلک زد و پوکر به باباش نگاه کرد.
جونگ کوک تکخنده ای زد و دستش رو گذاشت رو شونه تهیونگ:عیبی نداره عزیزم اینا مال بچگیاس!
تهیونگ سر تکون داد و امیدوار بود که دیگه بابا این چیزا رو نمیگه.
بابای تهیونگ:راستی میدونستی تهیونگ بچه بود کلاس باله میرفت؟!
چشماش اندازه توپ تنیس شدن و بلند گفتن:نههه اینطور نیست!!!
جونگ کوک با خنده و عشق به تهیونگ که سعی داشت انکارش کنه نگاه میکرد.
مامان تهیونگ:عزیزم چرا یکم برای جونگ کوک باله نمیرقصی؟
تهیونگ به مامانش نگاه کرد:مامان لطفا!!
بابای تهیونگ:خجالت نداره که پسرم!بیا یه چرخ بزن ببینم!
تهیونگ لبخند زوری زد:بیخیال...
جونگ کوک:دوست دارم رقصیدنت رو ببینم.
تهیونگ نگاش کرد:دوست نداری..
جونگ کوک:چرا؟
مامان تهیونگ:اونموقع ها خیلی خوب میرقصید..برای مسابقه انتخاب شد ولی نرفت.
جونگ کوک به تهیونگ نگاه کرد:چرا نرفتی؟؟
بابای تهیونگ:خب اونموقع ها ما یکم درگیر کارای شناسنامه و این چیزا بودیم.
جونگ کوک کمی اخم کرد:واسه چی؟
تهیونگ:تاحالا دقت نکردی که من کیمم و جیمین پارک ولی باباهامون برادرن؟
جونگ کوک انگاری تازه از خواب بیدار شده بود چشماش درشت شد:راست میگی!!چرا؟؟
بابای تهیونگ:بخاطر کارای باند...نمیتونستیم بگیم که رییس پارک برادرش رو برای دستیار بودنش انتخاب کرده واسه همین من فامیلیم رو عوض کردم تا مشکلی پیش نیاد.
جونگ کوک:او..
تهیونگ:خیلی سخت بود...تا یه مدت قاطی میکردم میشدم پارک کیم...
جونگ کوک خندید و سر تهیونگ رو نوازش کرد:کیم تهیونگ بهت بیشتر میاد.
لبخند زد و سرشو از خجالت انداخت پایین...چجوری جونگ کوک میتونست انقدر راحت کاری کنه از خجالت سرخ شه؟؟
بابای تهیونگ با لبخند در گوش مامانش گفت:بهم میان.
مامانش هم آروم گفت:برای هم ساخته شدن.
بابای تهیونگ:مثل ما دوتا..؟
مامان تهیونگ خندید:لوس نشو.
بابای تهیونگ:لوس؟من؟اشتباه گرفتی عزیزم!
مامان تهیونگ بابای تهیونگ رو هول داد عقب و با خنده بلند شد:از هیکلت خجالت بکش!
و دویید و رفت طبقه بالا.
بابای تهیونگ هم خندید و به اون دوتا نگاه کرد:من برم اون دختره رو یکم اذیت کنم زود میام!
و اونم دویید و رفت طبقه بالا.
تهیونگ تکخنده ای زد و به جونگ کوک نگاه کرد:ببخشید اونا هنوز نمیدونن نزدیک چهل سالشونه!
جونگ کوک لبخند زد:مهم اینه خوشحالن.تا وقتی خوشحالی سن فقط یه عدده.
تهیونگ سر تکون داد.
جونگ کوک:برام برقص.
تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد:چی؟؟
جونگ کوک:برقص.
تهیونگ خنده مصنوعی کرد:امکان نداره!من بلد نیستم برقصم.
جونگ کوک:میدونم بلدی.برقص دیگه!
تهیونگ:نه!
جونگ کوک نگاهی خاص به تهیونگ انداخت...و تهیونگ نتونست در برابر اون نگاه مخالفتی کنه...خاص بود...خیلی خاص بود!
نفس عمیقی کشید و بلند شد:بریم اتاقم.
جونگ کوک با خوشحالی بلند شد و پشت سر تهیونگ رفتن سمت پله ها تا برن به اتاقش.
تهیونگ با کمی نگرانی از اینکه شاید الان خراب کنه یا اینکه دیگه بدنش به اندازه قبل منعطف نباشه و جلوی جونگ کوک بد به چشم بیاد...
رسیدن به رفتن و رفتن داخل.
به جونگ کوک نگاه کرد:تو بشین تا من بیام.
جونگ کوک روی تخت نشست و سر تکون داد.
رفت سمت اتاقی که کلا برای لباساش بود و کمد و همه چیزش اونجا بود و در رو بست.خب حالا اون لباس کجاس؟
چند دیقه گذشت و جونگ کوک تقریبا از هیجانی که توی دلش بود پاهاش رو تکون میداد و منتظر بود تا اون فرشته از اتاق لباس بیاد بیرون.
نفسشو فوت کرد بیرون:ته؟؟تموم نشد؟
همون لحظه در باز شد و جونگ کوک چشماش رو با یه شیشه پاک کن خیالی تمیز کرد تا همه چیز رو زیر نظر بگیره....
تهیونگ با لباسی که مخصوص باله بود اومد بیرون و چند ثانیه مکث کرد تا ریکشن جونگ کوک به لباس رو ببینه...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...