*جیمین*
از استرس داشت میمرد..تهیونگ گفت وقتی نامه رو داد بهش زنگ میزنه ولی چرا هنوز نزده؟
پاهاش رو عصبی به زمین میکوبوند و روی صندلی چرخ دار توی اتاق موادا خودش رو میچرخوند..الان کیارا میدونه اون کیه..اون میدونه جیمین پسر رییس باند مواده...جیمین هم میدونه که کیارا دختر رییس باند مواد و اسلحه ست..هر چی بیشتر فکر میکرد میدید اونا واقعا برای هم ساخته شدن!
با فکرش دوباره لبخند بزرگی زد..
با زنگ خوردن گوشیش هول شده برش میداره و با دیدن اسم تهیونگ دوباره لبخند میزنه و گوشی رو جواب میده و میذاره کنار گوشش:ت..تهیونگ!
تهیونگ:نامه رو بهش دادم!
با خوشحالی نفس راحتی میکشه و دستش رو میذاره روی قلبش:.وای..ممنونم ته..نمیدونی چقدر نگران شدم که تا الان بهم زنگ نزدی..
تهیونگ:آره..خودمم ترسیدم که مثل تو نتونه بیاد ولی خوشبختانه دیقه نودی پیداش کردم و نامه رو بهش دادم!
جیمین:ممنونم ته..تو بهترینی..
تهیونگ:خواهش میکنم جیمین...خب دیگه من باید برم سر کلاسم..بعد از مدرسه بهت زنگ میزنم.
جیمین:باشه..بازم ممنونم..
تهیونگ:فعلا..
قطع میکنه..
گوشی رو میذاره روی قلبش و با لبخند چشماش رو میبنده:منتظرم بمون کیارا...*کیارا*
با تموم شدن کلاسش سریع از جاش بلند میشه و میره بیرون.
با رسیدن به کمدش کتاباش رو میذاره داخلش و با بستن در سریع میره سمت حیاط..
با رسیدن به درخت نامه رو از جیبش در میاره و به دور و بر نگاه میکنه و میشینه روی چمنا..
پشت نامه رو میخونه:برای کیارا(قلب)
به نوشته لبخند میزنه و نامه رو باز میکنه و کاغذ رو ازش میاره بیرون و تای وسطش رو باز میکنه و با یه نفس عمیق شروع میکنه به خوندن:
کیارا
میدونم الان که داری اینو میخونی ما از هم دوریم.
دوست داشتم این حرفا رو خودم بهت بزنم ولی فعلا نمیتونم از خونه بیام بیرون..
توی اتاق...رز ازم خواست باهاش رابطه داشته باشم..ولی من قبول نکردم چون تورو دوست داشتم.وقتی خواستم برگردم طبقه پایین دستم رو گرفت و خیلی غیر منتظره منو بوسید.من توی شوک بودم وگرنه هیچوقت نمیذاشتم اون اینکارو باهام بکنه.اون سیلی که بهم زدی..خب حقم بود..من در حقت خیلی بدی کردم کیارا..برای اینکه خودم رو قانع کنم دوست ندارم باهات بی تفاوت رفتار کردم..ولی اون لحظه که ازم کمک خواستی..احساس کردم قلبم بعد از مدت ها برای یه چیزی بجز زندگی میتپه..میدونم حرفام خیلی شبیه فیلماس و شاید خنده دار باشه..ولی وقتی اون حس رو تجربه کردم فهمیدم که فیلما واقعیت دارن..احساسات من به تو بیشتر از حرفه..نمیتونم با حرف زدن یا نوشتن بهت نشونش بدم..دوست داشتم الان کنارت بودم و به اون چشمای قهوه ای قشنگت خیره میشدم و همه این حرفا رو خودم بهت میزدم..نمیدونم الان چه حسی داری..ولی حس من به تو هیچوقت عوض نمیشه کیارا..باور کن اگه زمان به عقب برمیگشت بازم تورو به عنوان عشقم انتخاب میکردم..تو به من یاد دادی عشق یک طرفه ممکنه یه روز دو طرفه بشه...تو کاری کردی من از اون جیمین مغرور و بی تفاوت تبدیل بشم به همون جیمین شاد و سرحالی که با دیدنت احساس میکنه پروانه ها دارن دلش رو قلقلک میدن!آره حرفام خنده داره ولی واقعیته..فقط میخوام بهت بگم که...دوست دارم..بیشتر از هر چیزی..عشق من به تو چیزی نیست که باد و طوفان یا رعد و برق و زلزله خرابش کنه..حاضرم تا آخر عمرم منتظرت بمونم ولی دل به هیچکس دیگه ای ندم..ولی سوال اینه کیارا...تو هم منو دوست داری؟...میذاری اونجوری که عاشقای واقعی از عقشون محافظت میکنن ازت محافظت کنم؟بهم اجازه میدی توی سختی ها و شادی هات کنارت باشم؟..میتونم بغلت کنم و دوست داشته باشم؟اجازه دارم؟..اینو بدون کیارا..عشق ما یه بازی از پیش باخته نیست..عشق ما یه هدیه از طرف کائناته...من عاشقتم...تو چی؟..خب...همینجا نامه رو تموم میکنم...اگه دوستم داری بهم زنگ بزن...من تا ابد منتظرت میمونم...
با عشق..جیمین
(شماره تلفن)
با تموم شدن نامه تازه فهمید که اشکاش سرازیر شدن..دوست داشت جیمین الان اینجا بود و بهش میگفت:منم دوست دارم جیمین...
این حرف رو بلند گفت که صدای تهیونگ رو شنید:میدونستم..
سرش رو میاره بالا و به تهیونگ که بالای سرش وایستاده بود و لبخند زده بود نگاه میکنه و دوباره اشکاش سرازیر میشه..
تهیونگ کنارش میشینه و بغلش میکنه:میدونم..حق داری گریه کنی..با اینکه نمیدونم توی نامه چی بود ولی میدونم جیمین احساساتش رو توی اون برگه ریخته..
درسته..جیمین حتی توی کاغذ هم حسش رو نسبت به کیارا گفت و برای چندمین بار اونو تحت تاثیر قرار داد..
کیارا:دوستش دارم...دوستش دارم تهیونگ...ولی حتی یبار هم فرصت نکردم بهش بگم..
تهیونگ:بالاخره نوبت تو هم میرسه...میدونم..
با دیدن سایه کسی سرش رو میاره بالا و به آقای معاون نگاه میکنه!
از بغل تهیونگ میاد بیرون و اشکاش رو پاک میکنه.
آقای معاون با حالت غمگینی میگه:ماجرا رو از پدر پارک جیمین شنیدم..متاسفم خانم جئون..
چی؟..نه..نه..باباش احتمالا گفته که کیارا رو دزدیده!
کیارا:نه قربان..اونجوری که فکر میکنید نیست..
معاون:میدونم میخواید انکارش کنید...ولی اشکالی نداره...
با دیدن چند نفر از پسرا و دخترا که به نظر میومد حرفاشون رو شنیدن به خودش لرزید!الان قراره تموم این خبر توی مدرسه پخش بشه که جیمین کیارا رو دزدیده و بهش تجاوز کرده!
از جاش بلند شد و گفت:جیمین با من هیچ کاری نکرده!هیچ کاری!لطفا وقتی چیزیو نمیدونید راجبش حرف نزنید قربان!
بعد از کنارش رد میشه و تهیونگ هم دنبالش میاد.
به دخترا و پسرایی که داشتن نگاش میکردن نگاه میکنه و با خشم میگه:به چی نگاه میکنید؟؟گمشید برید پی کارتون!!
همه با ترس از اونجا رفتن!
تهیونگ:واو!واقعا دختر ترسناک دانشگاهی!
یه نفس عمیق میکشه و شقیقه ش رو میماله:لعنت به اون معاون..دقیقا جلوی همه اینا رو گفت!
تهیونگ:نگران نباش..هیچکس باور نمیکنه که جیمین با تو اینکارو کرده!
چیزی نگفت و توی دلش آرزو کرد که حرف تهیونگ درست باشه...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...