(موقع ناهار)
*جیمین*
سکوت افتضاحی بود...
همه دور میز نشسته بودن ولی هنوز خبری از اون غذایی که تهیونگ حرفشو زده بود نشده بود..
جونگ کوک داد زد:هی ته!میخوای بیام کمک؟؟
صدای قابلمه از توی اشپزخونه که روی زمین افتاد اومد و بعدش فریاد:فاک!!!!
و بعدش صدای اروم:نه مرسی...دارم میام!
همه به همدیگه نگاه کرد و بعد سراشون رو انداختن پایین.
به کیارا که دقیقا روبهروش داشت با قاشق چنگالش ور میرفت نگاه میکنه.توی فکرش چی میگذره؟چیزی یادش اومده که ازش مطمئن نباشه؟
تهیونگ:اینم از این!!
همه بهش نگاه کردن که با موها و لباسای روغنی داشت با سینی لازانیا سمت میز میومد.
تکخنده ای زد و به سر تا پای تهیونگ نگاه کرد:از جنگی روغنی برگشتی ته؟
تهیونگ نگاه چپی بهش کرد و سینی رو گذاشت وسط میز و کنار جونگ کوک که جای باباش یعنی سر میز نشسته بود میشینه:ببخشید که هر روز توی رشتوران دارم برات بیف استروگانوف درست میکنم!
خندید و به لازانیا نگاه کرد:چجوری نسوخته؟؟
تهیونگ خواست بلند شه و بزنه توی دهنش که جونگ کوک دستش رو روی شونش گذاشت:بیخیال!بیاید از غذامون لذت ببریم!
بعد از حرفش نگاه ترسناکی به جیمین انداخت که مطمئن بود هر چی خشم و تنفر توی این چند روز ازش داشت الان بالاخره فوران کردن و داشتن سمت جیمین پرتاب میشدن!!
چند بار پلک زد و با احتیاط نگاهش رو از چشماش گرفت و به بشقابش داد......
جونگ کوک تنها کسی بود که اینجوری براش سر خم میکرد و ازش میترسید...بهش حس اضافی بودن یا شایدم مزاحم بودن میداد...توی جمعی که فقط شاید اون غریبه ترین بود.....
کیارا:هیونگ چرا انقدر باهاش بد رفتاری میکنی؟
با صدای کیارا سرشو اورد بالا و بهش نگاه کرد که با اخم کمرنگی داشت نگاه جونگ کوک میکرد.
جونگ کوک همونجوری که داشت قاچ لازانیا رو میذاشت توی بشقابش جواب داد:از اونجایی که گوهای زیادی خورده میخوام عین یه تیکه گوه باهاش رفتار کنم!
کیارا:ولی اون دوستته!
جونگ کوک نگاه جدی به جیمین انداخت و دوباره به بشقابش:اون دوست من نیست..
نفس عمیقی کشید و چشماش رو برای چند ثانیه بست..اگه قرار باشه تموم مدت جونگ کوک باهاش اینجور رفتار کنه نمیتونه اینجا موندنو تحمل کنه.
کیارا:من از طرف هیونگ ازت معذرت میخوام جیمین..
چشماش رو باز کرد و به کیارا نگاه کرد.
کیارا:من مطمئنم تو لیاقت این بدرفتاریا رو نداری!پس ازش به دل نگیر...
لبخند تلخی زد:شایدم لیاقتشو داشته باشم..
شوگا که کنارش نشسته بود زد روی شونش:بیخیال پسر...چون جونگ کوک کینه ایه دلیل نمیشه تو بخوای خودتو مقصر بدونی.
جونگ کوک:کینه ای نیستم...روی خواهرم حساسم..نمیدونم تو چجوری میتونی حتی میتونی کنارش بشینی...
شوگا نگاه سردی به جونگ کوک انداخت:کافیه...
جونگ کوک:نه دارم جدی میگم!چطور میتونی کنارش بشینی وقتی میدونی که بلاهایی سر....
حرفش با ضربه ای که به پهلوش توسط ارنج تهیونگ خورد قطع شد و اخمی ریز کرد و سکوت کرد...
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد..
تهیونگ:هی چیمی!کجا میری هنوز غذا...
صندلیش رو کشید داخل و رفت سمت پذیرایی و بعد پله ها:اشتهام کور شد...
از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقش رفت...
در باز کرد و وقتی وارد شد پشت سرش بست و همونجا وایستاد..نفس عمیقی کشید و دستاش رو مشت کرد..دندوناش رو بهم فشار داد..نفسای عمیق کشید..نمیتونست چیزی بگه.هر چی میگفت یه خودزنی بود...همه این حرفا حقش بود...تمام این بلا هایی که سر کیارا اومده تقصیر خودشه...ولی خب چیکار باید میکرد به جز اینکه با عشقی که داره جبرانش کنه؟دیگه چی میتونست بگه؟به جای معذرت خواهی دیگه چه کلمه ای وجود داره؟
بغضش گرفت و اشک توی چشماش جمع شد.
روی تختش نشستن و دستاشو روی چشماش گذاشت و مالش داد...نفسی عمیق و لرزون کشید و اب دهنش رو قورت داد:فقط میخوام ثابت کنم متاسفم...
بغضش شکست و گذاشت حالا که تنهاس اشکاش سرازیر بشن..چرا هیچکس قبول نمیکرد که اون عوض شده؟دیگه اون بچه عوضی نیست که بخاطر ترس دروغ بگه و کسیو اذیت کنه...دیگه اونقدری تخس نبود که جواب هر کسیو بده و هیچوقت کوتاه نیاد...همش هم بخاطر یه نفر بود....
در اتاق باز شد..احتمالا تهیونگه..اشکالی نداشت جلوی اون گریه کنه.به هر حال اون دردش رو میدونه.
با گریه حرف زد:دیگه نمیدونم چیکار کنم...دارم سعی میکنم ثابتش کنم!ولی...ولی هیچکس منو قبول نداره..همه فکر میکنن هنوز عوضیم...ولی من دیگه نیستم...حداقل دارم سعیمو میکنم!اما چرا هیچکس قبولم نمیکنه؟....
حس نشستن تهیونگ کنار خودش رو حس کرد...
ادامه داد:فقط میخوام خوب باشم...میخوام اونجوری که کیارا دوست داشت باشم...میخوام جوری باشم که وقتی منو یادش بیاد ازم متنفر نشه...ته من خیلی دیر جنبیدم...دیر بهش گفتم...من خیلی دیر جنبیدم تهیونگ...
سعی کرد گریش رو کنترل کنه...چند تا نفس عمیق کشید و خودش رو اروم کرد...
کیارا:ام...خب من تورو همینجوری که هستی دوست دارم...
با شنیدن صدای کیارا انگاری بمب توی قلبش ترکید!!
به سرعت برگشت و نگاش کرد در حدی که صدای استخونش رو شنید!
جیمین:ک....کیارا!!!
کیارا خنده کوتاهی کرد و دستاش رو داد داخل موهاش و اونارو عقب داد:فکر کردم سرت رو بالا میاری و ببینیم ولی تا اخرش همونجور موندی!
هول کرد...چیا گفت؟؟خیلی چیزا گفت!!
جیمین:تو...همشو شنیدی؟
کیارا با لبخند سر تکون داد:اهوم!...
با حرص سرش رو انداخت پایین و با دستاش گرفتش:گند زدم...
کیارا اروم دستش رو گذاشت روی شونش:من ازت چیزی یادم نمیاد جیمین...ولی حس خوبی نسبت بهت دارم...و فکر نمیکنم که فکر من با بقیه یکی بوده باشه..میدونی؟من فکر میکنم تو خاصی!بین تهیونگ و برادرام...
سرش رو اورد بالا بهش نگاه کرد.
کیارا:انگاری یه چیز خاصی داری که بقیه ندارن...وقتی نگات میکنم...
کمی سکوت کرد و بعد سریع دستاش رو گذاشت روی صورتش و سرش رو انداخت پایین:از خجالت آب میشم!!
کمی مکث کرد و تکخنده ای زد:چرا ازم خجالت میکشی؟؟
کیارا:نمیدونم!ولی انگار...انگار که...
حرفش رو کامل نزد و بلند شد.روبهروی جیمین وایستاد و نگاش کرد.
کمی سرش رو کج کرد و به اون دختر نگاه کرد..تاحالا این وجه هول شده کیارا رو ندیده بود!اون همیشه جدی و نرمال بود....
کیارا چشماش رو بست و خم شد و به صورتش نزدیک شد و لباش رو لبای جیمین گذاشت!!!
چشماش از شدت شوک گرد شدن و فقط داشت انالیز میکرد که....الان چیشد؟!؟
کیارا سریع فاصله گرفت و بهش نگاه کرد...یکم به همدیگه نگاه کردن و بعدش کیارا به سرعت فرار کرد و از اتاق خارج شد!
چند بار پلک زد و دهنش رو که تا الان از تعجب باز مونده بود رو بست...
با نوک انشگتاش لباش رو لمس کرد و تازه متوجه اتفاقی که الان بینشون افتاد شد...
لبخندی محوی زد که هر لحظه داشت بزرگ و بزرگتر میشد!
لبخندش به خنده تبدیل شد و با ذوق روی تخت دراز کشید و بالش رو بغل کرد و به سقف نگاه کرد.این نشونه خوبی بود؟!آره معلومه که بود!درون کیارا اونو میشناسه و بهش این حسو میده که دوستش داره!!!چرا نباید خوشحال باشه؟؟
از ذوق توی جاش وول خورد و پاهاش رو تو هوا پرتاب میکرد و جیغی خفه از بین اون لبخند گشادش کشید و بالش رو بیشتر فشار داد.
این دومین بوسه بود!دومین!!!!دلش میخواست همین الان از پنجره داد بزنه و بگه که چه اتفاقی افتاده ولی کلش رو توی بالش فرو برد و تا میتونست داد زد!
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...