آقای کیم سرش رو تکون میده و خیلی جدی میگه:هوسوک دوباره میخواد حمله کنه..
با اخم سرش رو میاره بالا..
آقای کیم:به نظر میاد هدفش کیاراست..با اون میتونه باند شما رو کنترل کنه..و چون هنوز خبر نداره که پدرتون داره از دنیا میره..زیاد داره به خودش سخت میگیره تا اینبار پیروز بشه..
شوگا:یعنی کیارا رو فقط برای گرفتن باند میخواد؟
آقای کیم:همش این نیست...به نظر میاد از کیارا خوشش میاد و میخواد اونو برای خودش کنه...پس موضوع براش یجورایی شخصیه..
سرش رو تکون داد ولی سوالی ذهنش رو درگیر کرد:شما از کجا اینا رو میدونید؟
آقای کیم:یکی از شریک های ما هم به دام هوسوک افتاده و باندش دست اونه...خوشبختانه هنوز وفاداریش به پارک رو از دست نداده و بهمون اطلاعاتی از طرف هوسوک میده..
سرش رو تکون داد..این خوب بود که یکی راجب اون بهشون خبر بده و بدونن که با حریفشون چند چندن ولی...کیارا الان چیزی یادش نیست...و ممکنه به گوش هوسوک برسه و بخواد از این موضوع سو استفاده کنه.از این میترسه که بخواد کیارا رو عاشق خودش کنه و خواهر کوچولوش رو با خودش ببره...
آقای کیم:به هر حال باید بیشتر مراقب باشین...بهتره سیستم امنیتی خودتون رو بالا ببرید..خوشبختانه به لطف شما باند ما الان آزاده و حالا هم که با همیم راحت تر میتونیم با هوسوک در بیوفتیم...
سرش رو تکون میده:درسته...با پدرم مشورت میکنم تا سیستمای امنیتی رو دوبرابر کنیم...اگه شما هم مشکلی داشتین بهتون کمک میکنیم..
آقای کیم هم سرش رو تکون میده...
یخورده دیگه حرف میزنن و بعدش آقای کیم میره و دوباره اونو با افکارش تنها میذاره...
میره توی اتاقش و لباساش رو در میاره و وارد حموم اتاقش میشه...به یه دوش نیاز داشت...واقعا نمیدونست کی میتونن یه زندگی عادی داشته باشن..کیارا همیشه دوست داشت یه زندگی معمولی داشته باشه..همشون میخواستن..ولی انگاری بخت باهاشون یار نبود و بیشتر توی این زندگی فرو میرفتن...
بعد از حموم فقط یه شلوارک پوشید و روی تختش نشست..به ساعت دیواری نگاه کرد...ساعت یازدهه...شاید بیدار باشن..
گوشیش رو برمیداره و زنگ میزنه به جونگ کوک...بعد از چند تا بوق جونگ کوک جواب میده:سلام هیونگ.
شوگا:سلام..چخبر؟
جونگ کوک:خب...فعلا که خوابیده..گفت خیلی خستس..
شوگا:هوم...چیزی یادش نیومده؟
جونگ کوک:نه..نگرانم هیونگ..
شوگا:نگران نباش..همه چیز درست میشه..حالا هم برو بخواب..فقط میخواستم ببینم چخبره..
جونگ کوک:باشه..شب بخیر..
شوگا:شب بخیر..
قطع میکنه.
نگرانی جونگ کوک رو درک میکرد..مخصوصا خودش از همه نگران تر بود چون هوسوک قرار دوباره حمله کنه و هنوز هیچ کاری نکردن و با وضعیت کیارا سخت تره چون اون نمیدونه خانوادش چیکاره بودن و ممکنه براش سخت باشه..
بلند شد و برقا رو خاموش کرد و دوباره برگشت روی تختش..باید میخوابید تا فردا بره دنبال کیارا و جونگ کوک و از اونور هم بره و به اون جوجه ها آموزش بده..
چشماش رو بست و خوابید...*جونگ کوک*
با سیخونک هایی که به صورتش میخورد از خواب بیدار شد..
چشماش رو باز کرد و کیارا رو دید که بالای سرشه.
روی مبل نیم خیز میشه و چشماش رو میماله:چیشده؟
کیارا:من..فقط خواب بد دیدم..
به ساعت نگاه میکنه..پنج صبح!
میشینه و به کیارا اشاره میکنه بیاد کنارش بشینه.
کیارا میشینه کنارش و سرش رو میندازه پایین.
جونگ کوک:چه خوابی دیدی؟
کیارا:خب...خواب دیدم..یکی دزدیدتم...و...با شلاق...بهم ضربه میزد...چهرش معلوم نبود..ولی اون منو میشناخت...بعدش..توی یه مهمونی بودم...ولی بازم نمیدونم چرا...
لبخند زد و موهای کیارا رو نوازش کرد...اون خاطرات توی ذهنش بود..ولی نمیدونست توشونه...
جونگ کوک:اونا خاطراتته..باهاشون روبه رو شو..
کیارا:ولی...خیلی دردناکن!یه آدم چقدر میتونه زجر بکشه؟تازه توی مهمونی هم اتفاق بدی افتاد...انگاری داشتم دونفر رو میدیدم و بعدش...ناخودآگاه گریم گرفت...
سرش رو انداخت پایین..اینکه الان کیارا خودش داره میگه زندگیش سخت بود براش عذاب آوره چون بهش قول داده بود نذاره کیارا زجر بکشه...
کیارا:هیونگ؟
سرش رو آورد بالا و با لبخند نگاش کرد:جان هیونگ؟
کیارا سرش رو با لبخند انداخت پایین:راستش..احساس میکنم تو عاشق شدی..
خندید..اون حرفاشون رو شنیده بود...
جونگ کوک:درسته..
کیارا با هیجان سرش رو میاره بالا:واقعا؟یعنی..من یادمه؟؟
جونگ کوک:خب..فکر کنم موقعی که خواب بودی و باهات حرف زدم توی ذهنت مونده...
با یادآوری جیمین گفت:خودت چی؟کسیو دوست نداری؟
کیارا یکم فکر کرد:آم..نه..کسیو یادم نیست...
چیزی نگفت..نمیتونست بهش بگه چون الان افکار کیارا رو نداره و ممکنه روی حافظش تاثیر بذاره..
کیارا:خب...فکر کنم بهتره بخوابم..بخشید بیدارت کردم..
سرش رو با لبخند تکون داد:اشکالی نداره.
کیارا برمیگرده سمت تختش و روش دراز میکشه:شب بخیر هیونگ!
میخنده:شب بخیر گرگ کوچولو!
بعد دراز میکشه و دوباره چشماش رو میبنده بدون اینکه بفهمه با اون حرف چه کاری با کیارا کرده...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...