"شب"
*هوسوک*
با حس بدن درد و سردردی که داشت از چشماش رو باز کرد.
روی اون زمین سفت بیهوش شده بود و سرش عین چی درد میکرد...
اخم غلیظی کرد و سر جاش نشست.
هوسوک:آخ....فاک.
به دور و برش نگاه کرد...جنازه تمام افرادش....اونا موفق شدن....کیارا رو با خودشون بردن...حافظه کیارا هم برگشت...کارش تمومه...تمومه......
با ترسی که توی دلش بود نفسای عمیقی کشید ولی با شنیدن صدای ماشین سمت صدا برگشت و نور ماشینی رو دید که داشت نزدیکش میشد.
نور ماشین توی چشمش خورد برای همین با دستش جلوی چشماش رو گرفت...این ماشینه دیگه کدوم خریه.
ماشین جلوی خونه نگه داشت و چند نفر از ماشین پیاده شدن.
هنوز درگیر سردردش بود و نمیتونست تمرکز کنه.
با اخم داد زد:تو ملک من چیکار میکنید عوضیا.
یکیشون جلوتر از اون یکیا وایستاد و پکی از سیگارش زد.
خم شد و به چهره هوسوک نگاه کرد:از کی تاحالا برات عوضی شدم؟
با شنیدن صدای اون مرد برق از سر هوسوک پرید و یخورده خودشو روی زمین عقب کشید:آ...آقای گامرون..ش...شمایید...
مرد که اسمش گامرون بود نیشخندی زد و با علامت دستش به افرادش گفت چراغ ماشینو خاموش کنن.
هوسوک با دیدن چهره گامرون بیشتر از قبل ترسید...اون صورت کابوس خیلی از شباش بودن...
گامرون سیگارش رو پرت کرد و به چشمای هوسوک نگاه کرد:پس کجاس..
هوسوک ترسیده از اون نگاه با استرس جواب داد:اون...اون رفت...اومدن دنبالش و بردنش..
گامرون خنده عصبی کرد و چک محکمی توی گوش هوسوک خوابوند:یه کار ازت خواستم...
هوسوک از ترسی که توی بدنش جاری بود گوشش رو گرفت و به گامرون نگاه کرد.
گامرون سیگار دیگه ای توی پاکتش بیرون کشید و روشنش کرد و رو به افرادش گفت:بندازینش تو ماشین.
جونی نداشت که روی پاش وایسه پس دوتا از اون گولاخا از بازوهاش گرفتن و بردنش توی ماشین.
به دور و بر نگاه کرد.میدونست گامرون قراره بدجوری تنبیهش کنه...
گامرون روی صندلی جلو نشست و دستکشاش رو توی دستش میزون کرد:خودت میدونی چیکار کردی هوسوک.پس میدونی قراره چیکار کنم باهات؟
آب دهنش رو قورت داد:بله...
گامرون از توی آینه ماشین نگاش کرد:خوبه...چون نمیخوام دوبار بهت بگم.
ماشین راه افتاد و از اونجا رفتن بیرون.
گامرون:ساختمون رو عوض کردیم...فعلا نمیخوام جاشو بدونی.
با این حرفش اون دوتایی که دو طرفش نشسته بودن یه کیسه روی سرش گذاشتن.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا وقتی میرسن بخوابه.
چشماشو روی هم بست و به ثانیه نکشید که خوابش برد.*جونگ کوک*
توی بیمارستان بودن...اونجا کلافش میکرد..مخصوصا اینکه خودش اونی بود که روی تخت بود.
توی جاش وول خورد و غر زد:منو برگردونید خونه!!نمیخوام اینجا باشم!
تهیونگ قاشق بستنی رو سمت دهن جونگ کوک گرفت:حرف نزن بخور.
بستنی رو کرد توی دهنش و دوباره غر زد:بستنی های اینجا هم مزه گوه میده!
جیمین با بیحالی نگاش کرد:بستنی رو از بیرون خریدم...
کمی سکوت کرد و دوباره با اخم شروع کرد:همون پس مشکل تو بودی!!دفعه بعد بده شوگا بخره!
جیمین خنده خسته ای کرد و روی صندلی ولو شد.
کیارا با شوگا از بیرون برگشتن و اومدن توی اتاق.
بهشون نگاه کرد:بابا چطور بود؟
شوگا نفس عمیقی کشید و به کیارا نگاه کرد:بد نبود.
کیارا فقط رفت و کنار جیمین نشست...
نفسش رو ناراحت بیرون داد.میتونست بفهمه کیارا الان چه حسی داره...بابا فوقش فقط چند هفته دیگه زنده بود...اون خیلی فرصت از دست داد...
تهیونگ دوباره قاشق بستنی رو آورد جلوی صورتش:بخور!
به تهیونگ نگاه کرد و بستنی رو خورد.
تهیونگ:شانس آوردی دکتر گفت به اعضای بدنت نخورده وگرنه بیشتر از اینا اینجا بودی.
ناله کرد:من نمیخوام اینجا باشم!تختای اینجا شبیه تخت سرد خونس!!
شوگا:انقدر غر نزن جونگ کوک.
جونگ کوک:هیونگ تو تاحالا این رو نبودی نمیدونی من دارم چی میکشم!
شوگا:بیشتر از تو اینجا بودم پس زر نزن.
اخم کرد.شوگا اعصابش خورد بود معلم نبود برا چی.
جونگ کوک:چته؟؟چرا قیافه گرفتی؟
شوگا:هیچی...دارم میرم بیرون چیزی نمیخواید؟
تهیونگ:نه برو.مراقب باش.
شوگا سر تکون داد و از اتاق رفت بیرون.
کیارا:شما هم فهمیدین اعصاب نداشت؟
جونگ کوک:آره...تو اتاق بابا چیشد؟
کیارا نفس عمیقی کشید:اون بیرون وایستاد ولی وقتی خواستیم برگردیم خودش رفت توی اتاق و با بابا حرف زدن...شاید واسه اونه.
جونگ کوک:یعنی چیا گفتن؟
تهیونگ:فضول نباشید.
جیمین از جاش بلند شد:منم میرم بیرون.
همشون به جیمین نگاه کردن.
تهیونگ:تو چرا ناز کردی؟
جیمین:فقط حوصله ندارم...میرم هوا بخورم.
رفت سمت در که کیارا از جاش بلند شد:منم میام.
جیمین بهش نگاه کرد:بیرون سرده...لباس خوب هم نداری.
کیارا ژاکت جونگ کوک رو برداشت:این هستش.
جونگ کوک:مراقب باشید!همین دور و بر باشید!!
کیارا:باشه!
کیارا و جیمین هم رفتن...
فقط تهیونگ و جونگ کوک موندن.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بستنی رو روی میز کنار تخت گذاشت:چیزی نمیخوای؟
بهش نگاه کرد:یه چیزی میخوام.
تهیونگ:چی؟
جونگ کوک:تورو....
تهیونگ چند ثانیه مکث کرد و با فهمیدن حرف جونگ کوک از خجالت صورتشو بین دستاش مخفی کرد:این حرفا چیه جونگ کوک!!!
لبخند ریزی زد:دوباره بهم بگو کوک...دلم برای صدا زدنات تنگ شده...
تهیونگ بلند تر خندید و لبه پالتوش رو جلوی صورتش گذاشت و خودشو مخفی کرد:بس کن دیگه!!!الان آب میشم!
خنده کوتاهی از خجالت کشیدن تهیونگ کرد و دستش رو سمت دستای تهیونگ برد و کاری کرد پالتو رو بیاره پایین.
تهیونگ بهش نگاه کرد و منتظر موند.
جونگ کوک دستش رو توی دستش گرفت و نوازش کرد:خوشحالم که دوباره کنارمی...
تهیونگ لبخند زد:منم همینطور.
به آرومی دست تهیونگ رو بوسید که تهیونگ دوباره از خجالت سرخ شد...اون اصلا شبیه کسی نیست که جلوی جیمین میدید...تهیونگ یه پسر خیلی بامزه و عجیبه که نیاز داره یکی مثل جونگ کوک دوستش داشته باشه...و چرا باید این درخواست رو رد میکرد؟اون با کمال میل تمام وجود تهیونگ رو قبول میکنه.
تهیونگ:میگم...بیشتر راجب خودت بهم بگو!
جونگ کوک:به شرطی که تو هم بهم بگی!
تهیونگ:قبوله!
شروع کردن به گفتن از خودشون و بیشتر شناختن همدیگه...این بهش حس خوبی میداد که داره تهیونگ رو میشناسه.
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...