🔥توجه🔥
این قسمت شامل صحنه هاییست که ممکن است برای همه مناسب نباشد🗿*جیمین*
روی تخت دراز کشیده بود و کیارا هم توی بغلش خواب بود.
فکرایی که گامرون توی سرش انداخته بود بیش از حد سنگین بودن و این چند وقت رو همش با سردرد گذروند...
نمیتونست راجبش با کیارا حرف بزنه...هر چی نباشه....باباش قاتل بابای کیارا بود!...با اینکه نمیتونست این موضوع رو از باباش بپرسه..ولی یه حسی هم بهش میگفت ممکنه درست باشه...
مثل اینکه تایلور و باباش خیلی صمیمی بودن...و بعد از اون قضیه که ارتباط هر سه تاشون قطع شده بود یجورایی هر دوتاشون سعی میکردن موجین رو عذاب بدن و اینجور چیزا...
نفس عمیقی کشید و به کیارا نگاه کرد...چرا باید حالا که فکر میکرد رابطشون داره بهتر میشه همچین چیزی گند بزنه بهش؟
توی این یه هفته زیاد با کیارا حرف نزد و امروز هم کیارا اومد به دیدنش وگرنه خودش....
چشماش رو بست و سعی کرد فکراش رو خالی کنه..ولی امکان داشت؟معلومه که نه!
کیارا:جیمین؟
چشماش رو باز کرد و به کیارا نگاه کرد:بله؟
کیارا با چشمای نیمه باز نگاش کرد:حالت خوبه؟
کمی مکث کرد و بعد لبخند زد:اهوم...خوبم.
کیارا:چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
اینبار مکثش طولانی تر شد و کیارا رو به شک انداخت که واقعا یه چیزی شده.
جیمین:نه..همه چیز خوبه.
کیارا فقط سر تکون داد و گونه جیمین رو بوسید:هر چی باشه میتونی بهم بگی...من همیشه دوستت دارم.
با این حرف بغضش گرفت...حتی اگه بهت بگم پدرم قاتل باباته...بازم دوستم داری...؟
لبخند بزرگی زد و سعی کرد بدون بغض حرف بزنه:منم دوستت دارم...همیشه...برام مهم نیست چه اتفاقی میوفته.
کیارا که کاملا متوجه بغض جیمین شد صورتش رو نوازش کرد:جیمین...چیشده؟از وقتی خاکسپاری تموم شده عجیب شدی..چیزی اذیتت میکنه؟اونجا بهت چیزی گفتن؟
جیمین که بخاطر اینهمه حواس جمعی کیارا بیشتر بغضش گرفته بود و اشک توی چشماش جمع شده بود سرش رو به معنی نه تکون داد:فقط...فقط خستم...
کیارا:از چی...؟
کیارا سر جیمین رو برد توی گردنش و گذاشت خودشو خالی کنه...تموم این مدت جیمین آرومش میکرد..حالا نوبت خودشه.
جیمین:فقط..خسته شدم که هیچوقت نمیتونم برات خوب باشم....خستم که همیشه یه مهره خرابم...خستم...
بغضش ترکید و اشکاش سرازیر شد و بیشتر خودشو توی گردن کیارا فرو برد..
کیارا با ناراحتی سرش رو نوازش کرد:تو خراب نیستی جیمین...تو برای من عالی هستی!چرا همچین فکری میکنی؟
جیمین:تو نمیدونی...تو نمیدونی من چیکار کردم...اطرافیانم چیکار کردن...
کیارا:منظورت هوسوکه؟جیمین اون یه اتفاق بود!باید فراموشش کنی.
جیمین بیشتر گریه کرد و کمی کیارا رو نگران کرد...چیز دیگه ای در میون بود؟
جیمین:فقط...هق...میخوام بدونی من همیشه دوستت دارم...هق..هق...برام مهم نیست اگه...تو...تو بیخیالم بشی...
کیارا تکخنده ای زد و با بغضی که بخاطر گریه های جیمین توی گلوش اومده بود گفت:جیمین...داری میترسونیم...ما قرار نیست از همدیگه جدا بشیم مگه نه؟میدونی که منم هیچوقت اینکارو نمیکنم...
جیمین دستاش رو دور کمر کیارا برد و اونو توی بغلش کشید:من فقط میترسم...دیگه دوستم نداشته باشی..
کیارا:من دوستت دارم جیمین...راست میگم..
جیمین سعی کرد گریش رو کنترل کنه تا کیارا رو هم به گریه نندازه.
با فین فین گفت:میدونم...منم دوستت دارم.
کیارا با اشکایی که داشت میریخت و صدایی که تحلیل رفته بود بهش نگاه کرد:پس چرا داری اینجوری میترسونیم...
جیمین اشکای کیارا رو پاک کرد و با لبخند نگاش کرد:ما تا ابد کنار همیم...اگه تو بخوای.
کیارا سر تکون داد:میخوام...
جیمین هم سر تکون داد و آروم لبای کیارا رو بوسید.
پیشونیش رو به پیشونی کیارا چسبوند و چشماشون رو بستن.
جیمین:پیش هم میمونیم...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...