LOSING GAME 28

219 24 13
                                    

(بیست سال پیش)(دو ماه قبل از حادثه)
*جونگ کوک*
مداد سبز رو برداشت و شروع کرد به نقاشی لباس خودش:نمیشه پسر باشه؟؟من یه داداش میخوام که مشقامو برام بنویسه..
مامانش خندید:اوه کوکی!مگه داداش داشتن برای مشق نوشتنه؟؟
به مامان نگاه کرد:ولی توی اون کارتونه داداش کوچیکش هر کاری که میگفت رو انجام میداد.
مامان:درسته ولی تو نباید اونو برای انجام دادن کارای خودت بخوای!اونم حق زندگی داره.
اخم کرد:اصلا نمیخوام...برو توی دستشویی بیارش بیرون!من کافیم..
مامانش دوباره زد زیر خنده و شکمش رو که بزرگ بود رو لمس کرد:وای عزیزم...فکر میکنی چجوری بچه به دنیا میاد؟
اخم غلیظی کرد:مگه دستشویی نمیکنن؟
مامانش دوباره زد زیر خنده و اشک از چشماش اومد:کوکی تو یه نابغه ای!!کل علم پزشکی رو زیر سوال بردی!
بلند شدن و رفت توی بغل مامانش و نق زد:مگه چی گفتمممم؟؟مامان نخند دیگه بگو چجوری به دنیا میارنش!
مامانش اشکاش رو پاک کرد و بهش نگاه کرد:خب...من میرم دکتر...و دکتر به بچه میگه که بیاد بیرون و اونم میاد!
چشماش درشت شد:اگه من بگم میاد؟؟
مامانش سرش رو نوازش کرد:نه عزیزم..اون فقط به حرف دکتر گوش میده!
جونگ کوک:اگه دکتر نباشه چی؟
مامانش فکر کرد به اینکه چجوری به این بچه توضیح بده بدون اینکه فکرای جونگ کوک به دستشویی ختم بشه:خب..اونموقع بچه خودش خسته میشه و میخواد تا مارو ببینه و...اونموقع خودش میاد!
جونگ کوک:یعنی الان نمیخواد مارو ببینه؟؟
اخم غلیظی کرد:منو باش منتظر این بودم!دیگه نمیخوامش!!!برو یجوری بندازش توی دستشویی تا بره!
مامانش سرش رو نوازش کرد:خب اون هنوز کامل نشده!میدونی...مثل تو که هنوز برای مدرسه اماده نیستی...چون اگه الان بیاد بیرون بخاطر اینکه قدرتش رو نداره ممکنه بمیره!تو میخوای بمیره؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
مامانش لبخند زد:پس باید منتظر بمونیم..منم خیلی دوست دارم ببینمش!
جونگ کوک:مامان..اگه اون بیاد...تو جایی میری؟
مامانش اخم کرد:معلومه که نه!چرا فکر کردی جایی میرم؟
جونگ کوک:تنهام نمیذاری؟
مامانش:اصلا کوکی!مامانی تا اخر عمرش پیشت میمونه!
لبخند زد و مامانش رو بغل کرد:منم تا اخر عمرم پیشت میمونم..
مامانش:ممنون عزیزم..عاشق جفتتونم..
صدای در اومد و باباش وارد خونه شد.
جونگ کوک:بابا!!
باباش با دیدن جونگ کوک با لبخندی بزرگ دستاش رو باز کرد:سلام!!!
جونگ کوک دوید و خودش رو توی بغل باباش پرتاب کرد:برگشتی!
باباش سریع توی هوا چرخوندش:اره من اینجام!
خندید و گونه های باباش رو لمس کرد:با مامان نقاشی کشیدیم!قراره بزنیمش توی اتاق بچه!
باباش:این عالیه!مطمئنم خیلی خوشحال میشه تا اونو ببینه!
خندید و به مامانش نگاه کرد:مامان میشه منم بیام وقتی دکتر خواست بگه بیاد بیرون؟؟
مامانش به زور از جاش بلند شد و با لبخند سمت اونا اومد:میتونی بعد از اینکه به دنیا اومد ببینیش..چون فکر نکنم دکتر بذاره بیای تو تا حرفایی که باهاش میزنه رو بشنوی!
جونگ کوک:چرا؟مگه چی میگه بهش؟
باباش گذاشتش زمین و رفت سمت مامانش و سرش رو بوسید:خب اونجوری یه راز مهم فاش میشه!
اخم کرد:چه رازی؟؟
مامانش خندید و سرش رو گذاشت روی شونه باباش:که چجوری به دنیا اومدی...
چند بار پلک زد:من چجوری به دنیا اومدم.......
مامانش و باباش یه نگاه به همدیگه کردن و لبخند زدن.
باباش بهش نگاه کرد و روی زانوهاش نشست تا هم قدش بشه:خب...اگه بفهمیش ممکنه اتفاقات بدی بیوفته!
جونگ کوک:چه اتفاقایی؟
باباش:ممکنه مغزت از فهمیدنش منفجر بشه!یا اینکه دکتر مجبور باشه زندانیت کنه!
چشماش درشت شد:برای چی؟؟؟
باباش:خب...هیچ بچه ای نباید بفهمه چجوری به دنیا میاد!چون خیلی مهمه و نباید تا قبل از سن مناسب بفهمه...
چند بار پلک زد...این حرفا براش زیادی عجیب بود...احساس میکرد توی کارتون زندگی میکنه...اگه بفهمه مغزش منفجر میشه و دکتر زندانیش میکنه؟؟هم عجیب بود و هم ترسناک!
سریع خودش رو انداخت توی بغل باباش:نمیخوام بفهمم...
باباش کمرش رو نوازش کرد:میدونم...هر وقت سنت رسید خودت میفهمی..
از بغل باباش بیرون اومد و سر تکون داد.
به مامانش نگاه کرد:مامان؟اگه دختر شه چی؟
باباش جای مامانش جواب داد:اونموقع باید بهترین اوپای دنیا براش باشی!
اخم کرد:از اوپا خوشم نمیاد...خیلی چندشه...میشه بهم بگه هیونگ؟؟
مامانش خندید:هر جوری دوست داری عزیزم..من توی رابطه شما دوتا نقشی ندارم.
جونگ کوک:من بهترین هیونگ دنیا میشم!!!
باباش:حتما!تو همیشه بهترینی!
خندید ولی توی یه ثانیه خندش با دیدن کت باباش محو شد...
جونگ کوک:بابا...چرا لباست خونیه؟
باباش با تعجب به لباسش که چند لکه قرمز روشون بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید..
مامانش اومد و روبه‌روی باباش وایستاد و به لباس نگاه کرد:چیکار کردی؟
باباش:هیچی مهم نیست..
با این حرف بلند شد تا بره توی اتاق ولی حرف مامانش باعث توقف باباش شد:بازم اونکارو کردی مگه نه؟؟؟
به مامانش نگاه کرد که انگاری عصبی بود..به باباش نگاه کرد که همچنان پشتش بهشون بود و از تکون خوردن شونه هاش میتونست نفسای عمیقش رو بفهمه..
باباش:من کاری نکردم..
مامانش:پس قضیه لباست چیه؟؟ما قرار گذاشتیم!قرار شد تا وقتی که اینجاییم خبری از اینکارا نباشه!
دوباره به باباش نگاه کرد..اینجا یه ساختمون عادی وسط شهر بود که بخاطر اینکه به بیمارستان نزدیک بود اومدن اینجا تا وقتی که بچه به دنیا بیاد و حالا قضیه چیه؟چرا نمیتونست حرفای مامان و باباش رو بفهمه؟
باباش:بیا راجبش حرف نزنیم..
مامانش با حالتی عصبی به جونگ کوک نگاه کرد:کوک برو تو اتاقت تا نگفتم بیرون نیا...
جونگ کوک:ولی مام...
مامانش:فقط برو کوک!
نگاه عاجزانه به باباش کرد و بعد دوید و رفت توی اتاقش و در رو بست و همون پشت نشست..
قراره دعوا کنن؟قراره مامان داد بزنه؟قراره بابا چیزیو بشکونه؟
همه این فکرا توی سرش سرازیر شدن و تمومی نداشتن..میترسید که اگه بین اونا دعوا شه همو بکشن!چون مامانش کسی نیست که کم بیاره و باباش هم قویه و تا جای ممکن ارومه ولی وقتی از حدش بگذره خیلی ترسناک میشه..
چند ثانیه گذشت که به خودش اومد و صدای داد مامانش رو شنید:اصلا میفهمی توی چه شرایطی هستیم؟!
باباش:دارم سعی میکنم درستش کنم!!
مامانش:از وقتی ازدواج کردیم اینو میگی و حالا تو یه بچه کوچیک و یکی توی راه داری!!و هنوز که هنوزه داری اینو بهم میگی!؟
باباش صداشو بلند تر کرد:وقتی ازدواج کردیم بهت گفتم که من دردسر سازم!و گفتم زندگیت ممکنه عادی نباشه!
مامانش:هنوز پای تصمیمم هستم!ولی این دلیل نمیشه که نسبت به همه چیز بی توجه باشی!
بلند شد و از سوراخ در بهشون نگاه کرد..
مامانش:بهم گفتی با دوستات خدافظی کن...کردم...گفتی سعی کن بدون من بیرون نری...نرفتم...گفتی از خانوادت فاصله بگیر...گرفتم!....ولی من فقط بهت یه چیز گفتم!...گفتم وقتی بهت نیاز دارم کنارم باش...کنارم باش!...ولی تو بازم کار خودتو کردی!
باباش دستی به صورتش کشید و دور خودش چرخید:دارم تلاشم رو میکنم...نمیتونم باند رو ول کنم متوجهی؟
مامانش:متوجهم...ولی...حاضری منو ول کنی؟
بغض کرد..دوست نداشت این حرفارو از تنها کسایی که توی زندگیش داشت بشنوه..
باباش:من هیچوقت ولت نمیکنم!هیچوقت!
مامانش با صدایی لرزون و اروم جواب داد:ولی داری همینکارو میکنی...تو داری اون باند کوفتی رو به خانوادت ترجیح میدی...و اصلا برات مهم نیست که من اینجا بهت نیاز دارم...
باباش:خواهش میکنم یکم دیگه تحمل کن...یکم مشکلات اونجا پیش اومده...
باباش نزدیک مامانش شد و صورتش رو نوازش کرد:میدونم که برات سخته...ولی فقط یکم دیگه...قول میدم همه چیز زود درست میشه..
مامانش نفس عمیق و لرزونی کشید و سر تکون داد:تا اینجا تحمل کردم..بازم تحمل میکنم..
بدون اینکه بفهمه اشکاش صورتش رو خیس کردن..یعنی انقدر برای مامانش سخت بوده و اون نفهمیده؟عذاب وجدان داشت که چطور هر روز توی خونه از کنار مامانش رد میشه و حسش رو نمیفهمه..حس بدیه که تظاهر کنی و هیچکس نفهمه چقدر داغونی..
باباش نزدیک تر شد و بوسه ای کوتاه روی لبای مامانش زد:قول میدم زود درستش میکنم..اونوقت دیگه هیچی نیست که مانعمون بشه..
مامانش سرش رو تکون داد و لبخند تلخی زد...
از در دور شد و روی تخت نشست..مامان ناراحته؟چرا؟چرا بابا بهش توجه نمیکنه؟
اگه بابا دوستش نداره چرا باهاش ازدواج کرد تا مامانو ناراحت کنه؟
در اتاق باز شد و مامان و بابا وارد اتاق شدن.
سریع خودشو به ندونستن زد و با نگاه کیوت و کنجکاوش نگاشون کرد:چیا میگفتید؟
مامان و بابا نگاهی غمگین به همدیگه انداختن و اومدن و دو طرفش روی تخت نشستن.
بابا:دوست داری بریم پارک؟
جونگ کوک:هر سه تامون؟!
مامانش:اهوم!بستنی هم میخوریم!
لبخند زد:اره بریم!میشه از اون بادکنکا هم که دفعه قبل دیدیم بگیریم!
باباش سرش رو نوازش کرد:هر چی تو بگی!
بعد از این صحبت کوتاه همه حاضر میشن و از اون ساختمون خارج میشن.
دست مامانش رو گرفته بود و باباش هم دست مامانش رو و اینجوری کنار همدیگه راه میرفتن.
توی راه یه سگ کوچیک با صاحبش رو میبینن که زیادی برای جونگ کوک غیرقابل باور بود که چرا انقدر کوچولو و با نمکه!
جونگ کوک:مامان ببین!
به سگ اشاره کرد:اون خیلی کوچولوعه!
مامانش به سگ نگاه کرد و لبخند زد:اره..خیلی بامزس!
به باباش نگاه کرد:بابا میشه برم نازش کنم؟
باباش:حتما!
دست مامانش رو ول میکنه و میدوه سمت سگ.وقتی سگ متوجه جونگ کوک میشه ثابت میشه فقط ثابت نگاش میکنه.
با لبخند نزدیک میشه و دستش رو سمت سگ دراز میکنه:سلام!
ولی تا خواست موهای کوتاه سگ رو نوازش کنه سگ با یه حمله سریع دستش رو گاز میگیره و با خشم بهش نگاه میکنه!!!
دادش رفت هوا و برای کمک فریاد میزد.
صاحب سگ بالاخره هنزفریاش رو از گوشش در میاره و به اون و سگش نگاه میکنه:شت!بانگو!!ولش کن!!
و سعی میکنه دست جونگ کوک رو از بین دندونای تیز اون سگ بکشه بیرون.
باباش و مامانش به سرعت میان سمتش.
باباش:جونگ کوک!!
جونگ کوک با گریه داد زد:بابا درد داره!!
مامانش با ترس بالای سرش وایستاده بود و داشت به خونایی که از دست پسر کوچولوش که توی دهن اون سگ بود میریخت نگاه مبکرد.
باباش به صاحب سگ نگاه میکنه:یه کاری کن!!
صاحب سگ که یه پسر تقریبا بیست ساله بود بهش نگاه میکنه:اون فکشو قفل میکنه نمیتونم!
باباش اول به سگ و بعد به جونگ کوک نگاه کرد:گوش کن جونگ کوک..میخوام دستت رو از دهنش بیارم بیرون..ممکنه درد داشته باشه ولی تحمل کن باشه؟؟
همونجوری که لباش از ترس و گریه میلرزید سرش رو تکون داد و با اون یکی دستش جلوی چشماش رو گرفت تا نگاه نکنه.
باباش پوزه و فک سگ رو گرفت و با تمام توانش دهن سگ رو باز کرد:دهنتو باز کن لعنتی!
دهن سگ تقریبا داشت باز میشد ولی انگاری سگه کوتاه نمیومد!
با صدایی گرفته از گریه و ترسیده به مامانش نگاه میکنه:مامان....
مامانش به زور روی زانو هاش میشینه و صورت پسرش رو قاب میگیره:به مامانی نگاه کن خب؟الان بابا دستت رو میاره بیرون!
باباش با تمام توان بخاطر نجات دادن دست جونگ کوک تمام قدرتش رو گذاشت توی دستاش و دهن سگ رو باز کرد:دستش رو بیار بیرون!!
مامانش سریع با دیدن دهن باز سگ دست جونگ کوک رو از دهن سگ بیرون کشید و توی دستای خودش گرفت.
باباش سگ رو به عقب هل داد ولی سگ دوباره خواست بیاد جلو که با سیلی محکمی که بابا بهش زد سگ روی زمین افتاد و با زوزه و ترس عقب رفت.
باباش با خشم به صاحب سگ نگاه کرد:دفعه اخرت باشه سگتو بدون پوزه بند میاری بیرون!
پسر چندین بار تعظیم کرد:واقعا متاسفم دیگه تکرار نمیشه!
بعد سگش رو با قلادش کشید و رفت.
جونگ کوک گریه میکرد و دستش از درد میلرزید.
مامانش:چیزی نیست..چیزی نیست..
باباش بهش نگاه کرد و دست جونگ کوک رو گرفت توی دستاش:هی رفیق!چیزی نیست الان باهمدیگه خوبش میکنیم!
جونگ کوک:درد داره..
باباش اونو روی نیمکت نشوند و به مامانش نگاه کرد:همینجا بمونید.
بعد دوید و رفت سمت جایی که از دید اون دوتا خارج بود.
مامانش کنار جونگ کوک نشست و اونو توی بغلش گرفت:پسر شجاع من..عیبی نداره..
جونگ کوک:من فقط خواستم نازش کنم..
مامانش:میدونم..ولی بعضیا مثل اون سگ نمیتونن فرق محبت با حمله رو بفهمن..واسه همین اونم از تو ترسید..
جونگ کوک:من نمیخواستم بترسونمش..
مامانش:میدونم عزیزم..تو مهربون ترین پسر دنیایی!ولی همه لایق عشق نیستن...
با لبای لرزون سرش رو تکون داد و سعی کرد بغضش رو قورت بده.
باباش با یه بطری اب برگشت و جلوی اون دوتا زانو زد:دستتو بده من پسرم..
جونگ کوک دست خونیش رو جلو برد و توی دستای باباش گذاشت.
باباش بطری رو سمت مامانش گرفت:درشو باز کن.
با ترس به باباش نگاه کرد:میخوای بریزی رو دستم؟
باباش:اینجوری تمیز میشه و دیگه خونی نیست..
مامانش در بطری رو باز کرد و باباش هم بطری رو بالای دست جونگ کوک گرفت:اماده ای؟
سرش رو تکون داد و لباش رو برد توی دهنش.
باباش اروم یخورده اب روی دستش ریخت که از سوزشش دستشو عقب کشید.
باباش دوباره دستش رو گرفت:فقط یخورده طول میکشه جونگ کوک..
با بغض سرش رو توی بغل مامانش برد و سعی کرد به دستش نگاه نکنه..
باباش:خیلی خب..سه..دو...یک...
و اب رو روی دستاش خالی کرد و خونای روش رو پاک کرد.
دستش از درد میلرزید ولی به خودش اجازه گریه رو نداد..اگه برای یه گاز انقدر گریه کنی فردا برای چیزای بدتر میخوای چیکار کنی جونگ کوک؟؟
باباش:تموم شد!
مامانش:افرین جونگ کوک!
سرس رو بیرون اورد و به بابا و مامانش نگاه کرد که با لبخندی افتخار امیز نگاش میکردن.تونست؟موفق شد؟
باباش:تو یه قهرمانی!!
خندید و اشکاش رو پاک کرد.
مامانش:تو خیلی قوی هستی کوکی!!
بیشتر خندید و با ذوق بهشون نگاه کرد:من تونستم!
باباش:اره!!حالا برای این پیروزی چی میخوای؟
جونگ کوک:یه توله سگ...
مامانش و باباش با تعجب و چشمای درشت شده بهش نگاه کردن......
جونگ کوک:میخوام بهش محبت رو یاد بدم!
مامانش:ام عزیزم...فکر نکنم فعلا سنت به سگ داشتن رسیده باشه.
باباش:اره..وقتی بزرگ تر شدی یه سگ بزرگ برات میگیرم!
جونگ کوک:ولی تا اونموقع به کی محبت کنم؟؟
مامانش لبخند زد و دست سالم جونگ کوک رو روی شکمش گذاشت:اون نیازمند محبت برادرشه...نذار از دستش بده کوکی..
به دستش که روی شکم بود نگاه کرد...بهترین هیونگ دنیا...فقط برای تو...نمیذارم هیچوقت احساس بدی کنی..توی خوشی و غم کنارتم و میتونی بهم اعتماد کنی...مثل یه کوه پشتتم و در برابر سختیا ازت مراقبت میکنم...
لبخند پررنگی زد:همه محبتم مال تو...
این حرفش با حس تکونی زیر دستش هماهنگ شد...
سیخ شد و با تعجب نگاه به دستش کرد:او!من حسش کردم!
مامانش خندید:اون دوست داره کوکی!
باباش خندید و سر اون و مامانش رو بوسید:منم شمارو دوست دارم..من کل محبتم واسه شماس..
از حرف باباش مطمئن نبود...ولی...وقتی اینو میگه باید قبولش کنه!
دنیا کوچیک تر از اونیه که بخوایم همو مقصر بدونیم...سگ هیچوقت مقصر نبود...اون فقط توی زندگیش اسیب دیده بود و خطر رو بیشتر از امنیت حس میکرد...خیلیا اینجورین...از کجا معلوم یه روزی سرنوشت این خانواده سه نفره از موقعیت اون سگ هم بدتر بشه؟
خب....فکر کنم جواب رو گرفتیم....مگه نه؟

















به افتخار خودتون با این صبر و شکیبایی یه کف مرتبببب💃💃💃💃
میدونم دلتون میخواد اعدامم کنید ولی بنده بالاخره از خیلی چیزا راحت شدم!!!(امتحانای کوفتی)
و حالا در خدمتم تا تیر بارونتون کنم با پارت دادن!!!!
حالا دست دست دست لی لی لی لی لی لی💃💃💃💃💃
خب لذت ببرید...این پارت چیزی به اینده اضافه نکرد ولی یکم بهمون توضیحات راجب گذشته داد...کی گفته گذشته تموم میشه؟؟نخیر اقا گذشته راهی برای ایندس😎
خب دیگه مزاحم نمیشم
تا پارت بعدی😏💪
بای بای👋

LOSING GAMEWhere stories live. Discover now