*شوگا*
توی پشت بوم داشت آسمون رو نگاه میکرد و باد ملایمی صورتش رو نوازش میکرد.
این چند روز بیشتر سعی کرده بود تا با بچه ها خوش بگذرونه ولی انگاری هر چی باهم میخندیدن و خوش میگذشت کم بود!
ولی از نظر خودش اگه جین و نامجون نبودن بهتر هم بود...هر وقت اون دوتا میومدن توی جمع کلا همه خفه میشدن و چپ چپ بهم نگاه میکردن.
چشماش رو بست و روی زمین دراز کشید.
سکوت لذت بخش...چیزی نمونده بود خوابش ببره......
تهیونگ:شوگاااااا!!!!
با سرعت چشماش رو باز کرد و کل اون ارامشی که از اول داشت همش از بین رفت...
نه تنها تهیونگ...بلکه جیمین و جونگ کوک و کیارا هم اومدن داخل و سمتش دویدن.
سریع سر جاش نشست و کمی چشماش درشت شد:دارید چیکار میکن..
ولی قبل از اینکه حرفش کامل شه کیارا داد زد و خودش رو پرت کرد توی بغل شوگا:هیونگگگ!!!
دوباره با شدت روی زمین پهن شد و با تعجب بهشون نگاه کرد!!
جونگ کوک و تهیونگ و جیمین هم پریدن روشون و با وزنشون شوگا رو له میکردن.
به زور حرف زد:خب دیگه....پاشید..!
همشون خندیدن و یکی یکی بلند شدن.
تهیونگ روی زمین نشست و داد زد:باز اومدی اینجا چیکار!!
شوگا نشست و نفسش رو بیرون داد:چرا داد میزنی؟
جیمین:توی گوشش هنزفری گذاشته باید تا نیم ساعت همینجوری باشه!
کیارا:قطعا بعد از هنزفری هم دیگه نمیشنوه!
جونگ کوک:بسه دیگه درش بیارید الان گوشش آسیب میبینه.
و هنزفری رو از گوش تهیونگ در آورد.
تهیونگ به جونگ کوک نگاه کرد و انگشتاش رو توی گوشش کرد و مالید:یه ساعت تموم شد؟؟
بازم صداش بلند بود!
جونگ کوک خندید و موهای روی صورت تهیونگ رو کنار زد:آره تمومه!
تهیونگ نفس راحتی کشید و به شوگا نگاه کرد و بازم با صدای بلند حرف زد:چرا اینجا تنها نشستی!!؟
شوگا به همشون که منتظر جواب بودن نگاه کرد و نفس عمیقی کشید:هیچی!یکم با خودم خلوت کردم.
کیارا:مطمئنی فقط خلوت کردی؟؟
شوگا:آره مطمئنم!!شماها عین بچه شیرایی که دنبال ننشون میان میمونید!!منم اون ننه شیر بدبختیم که یکم سکوت میخواد!
جونگ کوک خندید:متاسفم ولی بچه شیرا بدجوری به ننشون نیاز دارن!
تکخنده ای زد و به هر چهارتاشون نگاه کرد...این ننه شیر هم بهشون نیاز داشت....!
تهیونگ:پاشید بریم پایین دیگه!داره سرد میشه.
هر چهارتاشون بلند شدن و به شوگا نگاه کردن تا بلند شه.
از جاش بلند شد و پشت سر بقیه از پشت بوم رفت پایین.
رفتن طبقه اول و روی مبلا نشستن.
تهیونگ که بالاخره گوشش اوکی شده بود با صدای نرمالی گفت:جین و نامجون کجان؟
جونگ کوک زمزمه کرد:قبرستون...
تهیونگ:هی!
جونگ کوک نگاش کرد:نمیدونم عزیزم ولی هر جایی باشن برام مهم نیست.
جیمین که کنار کیارا روی مبل کناریشون نشسته بود گفت:شاید رفتن خونه تهیونگ دیدن بابام.
تهیونگ به جیمن نگاه کرد:چرا عمو نیومد اینجا؟
جیمین:یکم با بابات کار داشتن...به احتمال زیاد فردا شب میاد.
جونگ کوک:پس ما هم باید برگردیم.
شوگا سر تکون داد.
تهیونگ:نه!!چرا باید برید؟؟
جونگ کوک به تهیونگ نگاه کرد:وقتی باباش داره میاد زشته ما عین گداها اینجا باشیم وقتی خودمون خونه داریم.
جیمین:بیخیال!بابام اتفاقا خوشحال میشه خونش شلوغ باشه.
کیارا:من بابای جیمین رو دیدم...
لبخند بزرگی زد:خیلی مهربونه!
جونگ کوک به شوگا نگاه کرد:نظر تو چیه هیونگ؟
شوگا اومد و روی مبل تک نفره که این چند روز مال خود شده بود نشست:نظری ندارم..خودتون ببینید با کدوم راحت ترید.
کیارا:میشه بمونیم؟؟
جیمین نگاه مظلومی به خودش گرفت:لطفااااا!!
کیارا هم به تقلید از جیمین اینکارو کرد.
جونگ کوک با نگاه بهشون قیافه وادفاکی گرفت:با خواهرم چیکار کردی پارک جیمین؟؟
جیمین و کیارا زدن زیر خنده!
جیمین:بده انقدر کیوت و بامزش کردم؟؟
و کیارا رو گرفت توی بغلش و فشار داد!!
کیارا خندید و به جونگ کوک نگاه کرد:بجنب هیونگ بگو بمونیم!!
جونگ کوک تکخنده ای زد و به تهیونگ نگاه کرد:منم بدم نمیاد بمونم!
تهیونگ نگاش کرد و لبخند خاصی زد.
به همشون نگاه کرد و خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.
گوشیو از جیبش در آورد و به شماره نگاه کرد:بیمارستانه..
همه بهش نگاه کردن و سکوت کردن.
گوشیو جواب داد و گذاشت کنار گوشش:بله...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...