*شوگا*
به خاطر ترافیک دیر رسید مدرسه و جلوی حیاط وایستاد ولی خبری از کیارا نبود!
ماسک و کلاهش رو میذاره و به راننده میگه:برو جلوتر وایستا.
راننده:بله قربان.
از ماشین پیاده میشه و وارد حیاط میشه.
بچه های کمی تو مدرسه مونده بودن و همشون هم داشتن راجع به شوگا حرف میزدن:وای اون پسره رو!....زیر ماسک هم خوشگله!...اون کیه؟....نکنه برادر یکی از بچه هاس؟....
به این حرفای مزخرفی که همیشه هر جا ظاهر میشد میشنید پوزخند میزنه و سرش رو پایین تر میندازه و به پاهاش نگاه میکنه و راه میره.
میرسه به دفتر مدیر و در میزنه.
مدیر:بفرمایید!
درو باز میکنه و میاد و جلوی میز مدیر وایمیسته.
مدیر بدون اینکه سرش رو بیاره بالا میگه:کاری دارین؟
شوگا:جئون کیارا کجاست؟
مدیر به شوگا نگاه میکنه و میگه:اوه!..خب..مگه اون نرفته خونه؟
شوگا:من محافظشم و من میبرمش خونه..حالا کجاس؟
مدیر:آمم..نمیدونم!..
و همین کلمه باعث شد دلشوره ای توی دل شوگا ایجاد بشه از اینکه اتفاقی براش افتاده باشه!
شوگا:یعنی چی نمیدونم؟..زود باش پیداش کن اون قطعا بدون من جایی نمیره..
مدیر:الان از بلندگو صداش میزنم..
مدیر میره سمت میکروفون و شروع میکنه به حرف زدن:جئون کیارا..لطفا بیا به دفتر مدیر..
بعد میکروفون رو گذاشت رو میز و گفت:الان باید بیاد!..چرا نمیشینید؟
شوگا هم از ناچاری روی مبل جلوی میز میشینه و سرش رو میبره عقب و چشماش رو میبنده.امیدوار بود که کیارا هر چه سریعتر از اون در بیاد داخل و باهاش برگرده خونه.
چند دیقه گذشت ولی خبری ازش نشد و این بیشتر نگرانش میکرد.
شوگا:پس کجاس؟
مدیر:یه لحظه..
بعد دوباره میکروفون رو برمیداره و همون جمله قبلی رو میگه.
اینبار یه چیزی بهش اضافه میکنه:اگه کسی ازش خبر داره بیاد به دفتر من..
مدیر با لبخند میگه:الانا میادش!
شوگا هیچی نمیگه و با استرس پاشو رو زمین میکوبه.
صدای در میاد و سریع روشو میکنه سمت در ولی یه پسر رو میبینه و دوباره ناامید میشه.
پسر:قربان...من ازش خبر دارم..
شوگا دوباره بهش نگاه میکنه و میگه:خب بگو!
پسر:اون رو دیدم که داشت با یه مرد که کت و شلوار و ماسک مشکی زده بود میرفتن بیرون از دانشگاه.
و همین لازم بود که شوگا از جاش بلند شه و بره و یقه پسر رو بگیره و با داد بگه:کجا بردش؟؟..ها؟بنال دیگه!
مدیر اومد از پسر جداش کرد و گفت:لطفا آروم باشین!..
پسر:من فقط تا اونجا دیدمش..فقط دیدم که داشتن میرفتن پشت دانشگاه..
شوگا سریع با تموم شدن حرف پسر از دفتر خارج میشه و به حرفای مدیر که صداش میزد توجهی نمیکنه و با سرعت خودش رو میرسونه سمت جایی که پسر گفت.
میرسه و چیزی جز یه کوچه بن بست نمیبینه.
شوگا:آخه اینجا چیکار میکردن؟
یهویی چیزی روی زمین توجهش روجلب کرد!
رفت سمتش و برش داشت. گوشی کیارا بود!
چرا باید گوشی کیارا وسط این کوچه بن بست باشه و از خودش خبری نباشه؟!
با ترس به گوشی و دور و برش نگاه میکنه.
نمیتونست حتی بهش فکر کنه که کیارا رو دزدیده باشن..
تو همین فکرا بود که گوشیش زنگ میخوره و بیشتر از قبل نگران میشه!
گوشی رو جواب میده:بله جونگ کوک..
جونگ کوک:هی پسر شما دو تا کجایین؟؟..نکنه بدون من رفتین خوش گذرونی؟!
کاش واقعا اینطور بود..
شوگا:جونگ کوک..راستش..
بغض جلوی حرف زدنش رو میگرفت..اون کیارا رو بیشتر از هر کسی دوست داشت و حالا داشت خبر دزدیده شدنش رو به دومین فرد مهم زندگیش میداد واین براش عذاب بود.
جونگ کوک:ببینم خوبی؟چیزی شده؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش میاد و میگه:کیارا..
جونگ کوک با صدایی که توش نگرانی موج میزد میگه:کیارا چی؟بگو هیونگ..عذابم نده بگو چیشده؟
شوگا همونجا روی زمین میشینه و با گریه میگه:کیارا رو پیدا نکردم..اصلا توی دانشگاه نیست..یه پسر گفت که با یه مرد که خودشو پوشونده بود رفتن پشت دانشگاه ولی تنها چیزی که ازش پیدا کردم گوشیش بود..
داشت با گریه و هق هق همه اینا رو میگفت..قلبش درد میگرفت و سکوت جونگ کوک هم بیشتر عذابش میداد.
جونگ کوک بعد از چند ثانیه با گریه میگه:هیونگ..بیا خونه..باید پیداش کنیم..
بعد قطع میکنه.
با گریه بلند میشه و میره سمت ماشین و سوار میشه و میگه:برو خونه..
راننده:بله قربان..
بعد از چند دیقه توی ماشین بودن و فکر کردن به خاطراتش با کیارا بدون توجه به راننده شروع میکنه به گریه کردن.
نمیتونست این یکی خانوادش هم از دست بده..نمیتونست..
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...