*جیمین*
بعد از ناهار هر کی رفت یه گوشه.کیارا رفت توی اتاقش و شوگا رفت بیرون.جونگ کوک توی اتاق کارش موند و تهیونگ هم خوابید.خودش هم توی بالکن طبقه سوم نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد.
حس عجیبی نسبت به امروز داشت..احساس خفگی یا اینکه انگاری یه اتفاقی میخواد بیوفته ولی نمیدونه و همین آزارش میده.
نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو داخل ریه هاش برد.
به آسمون نگاه کرد و فکر کرد...چی میتونست زودتر کیارا رو برگردونه؟چی میتونست انقدر قوی باشه تا با یه حرکت همه چیزو یادش بیاره؟
دیگه داشت از این سوالا خسته میشد...دلش میخواست سریع تر کیارا بشه همون دختری که قبلا بود...نمیدونست چرا ولی کیارای الان....خیلی شبیه دخترای دیگس...این افکار بهش حس خوبی نمیداد...دیگه نمیتونست کیارا رو جوری که باید ببینه.ترس کل وجودش رو میگرفت وقتی به این فکر میکرد که شاید دیگه نتونه کیارا رو دوست داشته باشه ولی!اون برمیگرده!چیزی نمونده تا حافظش برگرده و اونموقع همه چیز درست میشه!
توی همین فکر و خیالا بود که صدای چند تا موتور و ماشین رو از توی حیاط شنید.
بلند شد و نزدیک نرده ها شد و نگاه کرد.یه ماشین و چند تا موتور دورش.
چشماش رو ریز کرد تا بتونه آدمی که از توی ماشین میاد بیرونو ببینه.
وقتی یکی از موتور سوارا در رو باز کرد و فرد خارج شد...
جیمین:لعنتی...
سریع از بالکن بیرون رفت و سمت طبقه اول دوید.
این نمیتونست درست باشه..الان نه!چرا بابا هیچی نگفت؟؟چرا عمو چیزی نگفت؟؟مگه یکی از شریک های بابا پیش هوسوک نبود؟؟
به طبقه اول رسید و با دیدن اون صحنه.....
کیارا:تو...همونی؟
قلبش شروع کرد به تند تند زدن...نباید اتفاق میوفتاد به هیچ وجه!
جونگ کوک کیارا رو عقب کشید:ازش فاصله بگیر کیارا..اون یه شیاده.
هوسوک لبخند مظلومی زد و دستاش رو باز کرد:کیارا...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!بعد از اینکه از بیمارستان اومدی بیرون بخاطر کارم نتونستم بیام دیدنت!
کیارا:و...واقعا؟
جونگ کوک:گولشو نخور!هوسوک هیچ ارتباطی با ما نداره!
کیارا:ولی...خیلی آشناس.
باورش نمیشد....حالا نقشه هوسوک رو فهمید!
نزدیکشون شد و کنار کیارا و جونگ کوک وایستاد:فکرشم نکن.
هوسوک ابرو بالا انداخت و دستی توی موهاش کشید:چه فکری جیمین؟اینکه بخوام عشقم رو برگردونم پیش خودم؟
اخم غلیظی کرد:خفه شو!
کیارا:یعنی...ما توی رابطه بودیم؟
هوسوک:هنوزم هستیم عزیزم!ولی متاسفانه خانوادت با این موضوع نمیتونن کنار بیان که ما همدیگه رو دوست داریم.
جونگ کوک با صدایی که از خشم دو رگه شده بود چند قدم میره جلو:یا همین الان گورت رو گم میکنی یا همینجا میکشمت!
کیارا با اخم به جونگ کوک نگاه کرد:مشکلتون باهاش چیه؟؟چرا نمیذارید ما باهم باشیم؟
جونگ کوک به کیارا نگاه کرد:داره دروغ میگه کیارا!تو و هوسوک هیچوقت باهم نبودین!
کیارا به موهای هوسوک اشاره کرد:من یادمه...اون بخاطر اینکه من رنگ بنفش رو دوست داشتم میخواست موهاش رو بنفش کنه!و الان تنها کسی که موهاش این رنگیه خودشه!!
با حرص به هوسوک نگاه کرد:از عمد اینکارو کردی.
هوسوک چشمکی به جیمین زد و چند قدم اومد جلو:بیا باهم بریم کیارا!میریم جایی که کسی نتونه از هم جدامون کنه..فقط منو تو!
جیمین:کیارا داره دروغ میگه!میخواد از موقعیتت سواستفاده کنه!
کیارا با خشم به جیمین نگاه کرد:اوه واقعا؟؟شایدم اونایی که دارن سواستفاده میکنن شمایین!
جونگ کوک دست کیارا رو محکم گرفت تا یوقت نره:خواهش میکنم بهم اعتماد کن...هوسوک هیچ ارتباطی با تو نداره.
کیارا دستاش رو پس زد و داد زد:چرا باید باور کنم!!شما هیچی بهم نمیگید!!حتی تاریخ تولدم رو هم نمیدونم!!هیچ کدوم از چیزایی که باید میدونستم رو بهم نگفتید!!چجوری میتونم به کسایی که هر چیزیو که قبلا میدونستم رو ازم مخفی میکنن اعتماد کنم؟؟؟
جونگ کوک سکوت کرد و لباش رو برد داخل دهنش..
حق با کیارا بود...خیلی چیزا رو ازش مخفی کردن ولی...اون نباید با هوسوک میرفت.باید یجور متوقفش میکردن!
کیارا:من با هوسوک میرم...مطمئنم اون چیزای بیشتری بهم میگه.
کیارا اولین قدمش رو سمت هوسوک برداشت و هوسوک هم با لبخند دستاش رو باز کرد تا اونو در آغوش بگیره.
سریع رفت سمت کیارا و از پشت بغلش کرد تا نره...در گوشش زمزمه کرد:نرو...
کیارا نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه دستای جیمین رو باز کرد و خودش رو کشید بیرون و برگشت سمتش:فکر میکردم تو دوستمی...فکر میکردم...میتونم به تو اعتماد کنم ولی...تو بیشتر از بقیه خیلی چیزارو ازم مخفی کردی..
با غم به چشمای اشکی کیارا نگاه کرد...چطوری باید میگفت که اونی که دنبالشه خود جیمینه؟؟الان دیگه دیره...خیلی برای گفتنش دیره...
کیارا برگشت و رفت سمت هوسوک.
جونگ کوک داد زد:حق نداری ببریش!!
و دوید سمت هوسوک ولی...
هوسوک پالتوش رو یکم تکوند و تفنگی که به کمربندش بود نمایش داده شد.
جونگ کوک از حرکت ایستاد و نفس حرصی کشید.
جیمین با استرس به کیارا نگاه کرد تا شاید نظرش عوض بشه ولی کیارا حتی نگاش هم نمیکرد!
لباش رو داخل دهنش برد و بغضش رو قورت داد...
جونگ کوک:کیارا خواهش میک...
کیارا دست هوسوک رو گرفت و خیلی جدی حرفش رو زد:من میرم...نمیتونی با حرفات گولم بزنی جونگ کوک...
جونگ کوک عاجزانه به کیارا نگاه کرد و سکوت کرد...
هوسوک دست کیارا رو که توی دستش بود نوازش کرد و به اون دوتا نگاه کرد:با اجازه..ما میریم.
نه...باید جلوشو میگرفت!ولی چجوری؟؟اون تفنگ داشت..نمیتونست ریسک کنه..باید چیکار میکرد؟؟
به جونگ کوک نگاه کرد که داشت با ترس به رفتن اون دوتا نگاه میکرد.
میتونست حس اونو درک کنه.خودشم کمتر از اون نترسیده بود...
هوسوک با کیارا سوار ماشین شدن و چند ثانیه بعد کاملا از حیاط رفتن و....
جیمین:تموم شد؟...
جونگ کوک با صدای لرزون جوابشو داد:نباید بشه...برش میگردونیم.
جیمین:چجوری...
جونگ کوک:فعلا نمیدونم...
جیمین:اون نابودش میکنه...
جونگ کوک:نمیذارم..
به جونگ کوک با حرص نگاه کرد:حداقل آدمات رو بفرست دنبالش!
جونگ کوک هم بهش نگاه کرد:فکر میکنی راحته؟؟
ندیدی اون اسلحه رو؟؟
شاید به نظر براش مهم باشه ولی وقتی ببینه نزدیکه گیر بیوفته ماشه رو میکشه!!
جیمین داد زد:یعنی به همین راحتی میذاری بره؟؟
جونگ کوک:چاره دیگه ای دارم!!؟
جیمین:میتونستی حداقل یه ردیاب بهش وصل کنی!!
جونگ کوک:فکر نکن تنها کسی که مقصره منم!!خودتم هیچ تلاشی برای اینکه بگی معشوقشی نکردی!!
جیمین:فکر میکنی باور میکرد؟؟نه جونگ کوک!چون تو با من مثل یه تیکه انگل رفتار میکردی!
جونگ کوک:معلوم نبود چی بهش گفتی که با یه رنگ مو سریع گاردش رو پایین آورد و خام هوسوک شد!
جیمین:ما هم حرفای خودمون رو داشتیم!قبل از همه اون اتفاقا خیلی برنامه ها داشتیم که هیچوقت عملی نشد!!!
جونگ کوک صداش رو بلند تر کرد:توعه عوضی هم بابات قرار بود هر اتفاقی میوفتاد رو بهمون خبر بده!!حالا چیشد؟؟یهویی از ناکجا آباد بدون هیچ خبری هوسوک پیداش شد!!
طولی نکشید که جفتشون چسبیدن به یقه همدیگه و جنگ رو شروع کردن.
جونگ کوک با خشم جیمین رو هل داد سمت میز جلوی مبلا و اونو روش انداخت و خودشم روش اعتاد شروع کرد مشت زدن.
جیمین همونجوری که مشت میخورد پاش رو به شکم جونگ کوک چسبوند و به عقب پرتش کرد.
از روی میز بلند شد و با عصبانیت و لبی که خون میومد به جونگ کوک نگاه کرد.
جونگ کوک دوید سمتش و دوباره باهم یقه به یقه شدن.
مشت محکمی به فک جونگ کوک زد و چند قدم عقب رفت و نفس نفس زد.
جونگ کوک فکش رو ماساژ داد و دوباره جلو اومد ولی تا خواست کاری کنه جیمین گلدون بزرگی که کنارش روی زمین بود رو برداشت و توی پهلوی جونگ کوک کوبوند!!
جونگ کوک روی زمین افتاد و اول پهلوش رو گرفت و بعد به جیمین نگاه کرد:حرومزاده!
جیمین:لیاقت برادر کیارا بودن رو نداری!!از چیزی که فکر میکردم بیشتر بی لیاقتی!
جونگ کوک بلند شد و با پاش لگدی توی دل جیمین زد و اونو روی زمین انداخت و روش نشست و یقش رو گرفت و بالا کشید:حق نداری راجب کیارا حرف بزنی!!هر چی کشیدیم از دست تو بود!!همه چی زیر سر توعه پارک جیمین!!اگه از اول وارد زندگی هیچکدوممون نمیشدی الان همه چیز بهتر بود!!!
و مشتاش رو روی صورت جیمین خالی کرد!
تهیونگ که بخاطر سر و صدای اون دوتا از خواب بیدار شده بود سریع خودشو میرسونه پایین و با دیدن اون دوتا سریع میدوه سمتشون:دارید چه غلطی میکنید!!!
با تمام زورش جونگ کوک رو از روی جیمین بلند کرد:بس کن لعنتی داری میکشیش!!!
جونگ کوک هیچی نمیشنید...چشماش رو خون گرفته بود...انگاری تنها چیزی که بهش فکر میکرد جنازه جیمین بود!...
تهیونگ داد زد:جونگ کوک بس کن!!!
جیمین از موقعیت استفاده کرد و دستاش رو آورد بالا و کله جونگ کوک رو گرفت و با تمام توانش کنار سر خودش کوبوند و با سرعت برعکس شد و حالا اون روی جونگ کوک بود.
تهیونگ:شماها چتونه!!!
جیمین با بغض داد زد:فکر میکنی خودم نمیدونم ریشه تمام مشکلات خودمم؟!!فکر میکنی نمیدونم اگه توی زندگی کیارا نبودم الان خوشحال تر بود؟؟فکر میکنی اینارو نمیدونم!؟؟
با گریه بلند تر داد زد:چرا میدونم!!!خیلی خوب میدونم که همه چیز تقصیر خودمه!!میدونم و دارم درد میکشم!میدونم ولی بازم دارم سعی میکنم که بهترش کنم!!ولی نمیشه جونگ کوک!!!نمیتونم کاری کنم وقتی هیچکس من واقعی رو یادش نمیاد!!نمیتونم اون آدم عوضی که باید نباشم وقتی همه منو یه عوضی میبینن!!وقتی هیچی نمیگم یعنی هنوز میتونم تحملش کنم!!اگه فکر میکنی تنها کسی که حس مزخرفی اینجا داره تویی اشتباه میکنی!!!حداقل تو هنوز برادرشی!!ولی من چی؟؟؟من حتی دیگه دوستش هم نیستم!من هیچی نیستم!!!
دستاش رو روی صورتش گذاشت و صداش ضعیف تر شد:من هیچی نیستم...
تهیونگ با غم و بغض بهش نگاه کرد و از پشت بغلش کرد:آروم باش جیمین...همه چیز درست میشه.
جونگ کوک حرفی نمیزد...راستش حرفی نداشت...جیمین هم سختی هایی داشت...فقط با نگفتنش بار بیشتری رو حمل میکرد..ولی اینجا اشتباه همه یه چیز بود....
هیچکس واقعیت رو نگفت...و دیر شده بود...!
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...