*کیارا*
میره سمت کلاسش.اصلا کارای جیمین رو درک نمیکرد.
سرش پایین بود و داشت راه میرفت که یکی صداش زد.
پسر:کیارا!
وایمیسته و به پسر نگاه میکنه.
پسر میاد نزدیکش و میگه:دیروز محافظت اومده بود و دنبالت بود..
با تعجب میگه:محافظم؟؟
پسر سر تکون میده و میگه:آره..ماسک و کلاه داشت...بهش گفتم با یه مرد که ماسک داشت رفتید پشت دانشگاه..
با استرس زمزمه میکنه:شوگا...
پسر:چیزی گفتی؟
به پسر نگاه میکنه و به گوشی توی دستش نگاه میکنه و دستش رو دراز میکنه و میگه:گوشیت رو بده..
پسر:چی؟!
بهش نزدیک تر میشه و با تن صدای بالاتر میگه:گوشیت رو بده!!
پسر جا میخوره و با لرزش گوشیش رو میده به کیارا.انگاری حرفای جیمین و تهیونگ درست بود و واقعا دختر ترسناک مدرسه بود.
گوشیو روشن میکنه و رمزش رو با ترفندی که شوگا بهش یاد داده بود باز میکنه.
پسر توی گوشیش رو نگاه میکنه و میگه:چجوری بازش کردی؟
چیزی نگفت و شماره شوگا رو گرفت ولی تا خواست گوشی رو بذاره کنار گوشش دستی مچ دستش رو میگیره! اول فکر کرد پسرست ولی وقتی دیدش به خودش لعنت فرستاد..
تهیونگ:ببینم مگه خودت گوشی نداری؟!
به تهیونگ با حرص نگاه میکنه و چیزی نمیگه.
تهیونگ گوشی رو از دستش گرفت و انداخت تو بغل پسر:بگیر برا خودت.
ولی خواست دوباره گوشی رو بگیره که تهیونگ دستش رو گرفت و با خودش برد.
بین راه دستش رو از دست تهیونگ میکشه و میگه:چیکار میکنی؟
تهیونگ:خودت میدونی نباید با کسی به جز منو جیمین ارتباط داشته باشی..
کیارا:ولی خانوادم چی؟؟
تهیونگ سرش رو انداخت پایین.
با ناباوری سرش رو به دو طرف تکون داد:اصلا براش مهم هست که منم خانواده دارم؟
تهیونگ سرش رو میاره بالا و میگه:معلومه که هست!ولی فعلا نباید باهاشون ارتباط داشته باشی چون ممکنه اونا با اینکارت کنار نیان و نقشه های جیمین رو خراب کنن.
یه لبخند غمگین میزنه:پس اون فقط به فکر خودشه..
تهیونگ چیزی نگفت.چیزی نداشت که بگه.
کیارا:خیلی خب..کاری نمیکنم...باید برم...*تهیونگ*
از تهیونگ دور شد.همون لحظه جین با قیافه متعجبی اومد و گفت:این نامزد جیمینه؟؟
تهیونگ:آره...و اینکه به خواسته خودش نیست...
جین:از جیمین بعید بود بخواد دست به همچین کاری بزنه..
تهیونگ به جین نگاه میکنه:بیا بریم پیش جیمین تا همه چیز رو برات توضیح بدیم..
بعد میرن سمت حیاط و جیمین رو پیدا میکنن که روی نیمکت ولو شده و داره به آسمون نگاه میکنه.
میرن و کنار جیمین میشینن و کاری میکنن جیمین وسط اون دوتا قرار بگیره.
جیمین نگاهش رو از آسمون میگیره و میگه:بالاخره اومدید...آآآخخخ!!
حرفش با ضربه محکم جین به سرش نصفه موند!
جین:پسره خر! نفهم!!بیشعور!!..از کی تا حالا دختر میدزدی؟؟!!ها!!؟
جیمین سرش رو مالش میده و به تهیونگ نگاه میکنه:مگه نگفتم بذار با هم بگیم که من آمادگی این اتفاق رو داشته باشم!....آخخخخ!!!
و دوباره حرفش با ضربه دوم جین قطع شد:واقعا که خری!....
یخورده مکث کرد و دوباره گفت:خود خری!....
و دوباره مکث کرد...و دوباره گفت:اصلا خر از تو یاد گرفته شده خر!!
و سرش رو انداخت پایین و به فکر کردن ادامه داد.
جیمین و تهیونگ با تعجب به هم نگاه میکنن و دوباره به جین که آرنجش روی زانوهاش بود و سرش رو گرفته بود و ماساژ میداد.
تهیونگ:حالا سخت نگیر جین!تو هنوز کل ماجرا رو نشنیدی!
جین یهویی مثل برق گرفته ها از جاش میپره و میگه:مگه بازم مونده؟؟!
جیمین و تهیونگ سرشون رو میندازن پایین.
جین:شما دوتا...
به جین نگاه میکنن.
انگاری جین دنبال یه کلمه مناسب برای توصیف اون دوتا بود.
جین:گاو!...برداشتین دختره رو دزدیدین و حالا هم به زور نگهش داشتین!!بعد میخوای باهاش ازدواج کنی جیمین؟؟
جیمین:ای بابا!جین!حالا که تو حرفات رو زدی بذار منم حرفام رو بزنم!..
جیمین سر جاش صاف میشه و میگه:قضیه روز شوخی منو بابام رو که میدونی مگه نه؟
جین فقط سرش رو تکون میده.
جیمین یه نفس عمیق میکشه و بقیه ماجرا رو هم برای جین تعریف میکنه.
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...