تهیونگ در حالی که دریچه صدای تلفنش رو نگه داشته بود سمت اونا میاد و با صدای آرومی میگه:باباته!..بابات!
جیمین هول میشه و میگه:چرا به تو زنگ زده؟
تهیونگ گوشی رو میذاره توی دستای جیمین و میگه:چون توی آشغال جواب نمیدادی!..حالا بگیرش..
گوشی رو میده دست جیمین و بهش نگاه میکنه.
جیمین با یه لبخند استرسی گوشی رو میگیره کنار گوشش.
جیمین:سلام بابا!..آره ممنون..شما چی؟...ببخشید جواب ندادم اصلا یادم نیست گوشیم رو کجا گذاشتم..آمم..نامزدم؟؟
بعد به کیارا نگاه میکنه.
کیارا با تعجب نگاش میکنه که میگه:بله اون الان اینجاست!..آوردمش خونمون...آره الان گوشی رو میدم بهش!
کیارا با شنیدن این حرف تند تند دستاش رو تو هوا تکون میده و آروم میگه:نه نه نه!!
جیمین هم آروم میگه:زودباش بگیرش!
گوشی رو میده بهش و با دستاش اشاره میکنه حرف بزنه.
با دستای لرزون گوشی رو میذاره کنار گوشش و اصلا نمیتونه تصور کنه بابای جیمین چجوریه!
کیارا:الو!؟
یهویی یه صدای شاد و بامزه که باعث شد فکر کنه چه آدم بامزه و گوگولی ای پشت خطه!
پدر جیمین:وای خدای من!!این صدای بهشتی مال عروس منه؟!فوق العاده ست!
کیارا یه لبخند استرسی میزنه و میگه:اوه!..ممنون!..
جیمین با دست اشاره میکنه که بذاره رو بلندگو.
میذاره رو بلندگو.
پدر جیمین:خب چیشد که خواستی بعد از یه سال بیای خونه نامزدت؟
با تعجب به جیمین نگاه میکنه!یه سال!
جیمین دستاش رو به حالت التماس جلوش میگیره و آروم میگه:لطفا لطفا!!
چشماش رو تو کاسه میچرخونه و با لبخند میگه:خب راستش امروز داشتم دوچرخه سواری میکردم که صورتم خورد توی شاخه درخت و افتادم توی چاله..خوشبختانه جیمین رو دیدم و چون خونتون نزدیک بود با اصرار جیمین اومدیم اینجا.
پدر جیمین:اوه!باشه من پس فردا میام خونه و توی مهمونی خانوادگی میبینمتون!..خیلی دوست دارم عروسم رو به بقیه معرفی کنم!
یه لحظه شوکه شد!کدوم مهمونی؟..جیمین چیزی بهش نگفته بود!
سعی کرد عادی رفتار کنه:بله منم خیلی دوست دارم شما رو از نزدیک ببینم!
پدر جیمین:خیلی خب من دیگه باید برم امیدوارم بهت خوش بگذره خانوم...؟
کیارا:کیارا..
پدر جیمین:بله!کیارا!..به زودی میبینمت!
کیارا:منم همینطور!
بعد قطع میکنه.
*جیمین*
کیارا گوشی رو قطع میکنه.
جیمین و تهیونگ هورا میکشن و میپرن و سینه هاشون رو بهم میکوبن!
تهیونگ:هورا!هیچی نفهمید!
جیمین:ایول!
خوشحال بود که باباش شک نکرده و انگاری که از کیارا هم خوشش اومده ولی با ضربه چیزی به بازوش با وحشت و تعجب به کیارا که گوشی رو پرت کرده بود سمتش نگاه میکنه!
کیارا با اخم و سری که یکم پایین بود و فقط میشد چشمای عصبانیش رو دید بهش نگاه میکنه.
تهیونگ گوشی رو از رو زمین برمیداره و میگه:چرا گوشی رو پرت میکنی؟!
کیارا بدون توجه به حرف تهیونگ به جیمین میگه:کدوم مهمونی؟
جیمین با فهمیدن موضوع و اینکه کیارا قضیه مهمونی رو فهمیده میگه:وای یادم رفت بهت بگم!!..
کیارا:که یادت رفت؟...یا نمیخواستی بهم بگی؟
جیمین:نه باور کن میخواستم بهت بگم..فقط فکرم پیش بابام بود که چجوری با هم آشنا شید..
کیارا:آها..باشه..
بعد با قدم های تند و محکم از پشت بوم میره پایین.
تهیونگ گوشیش رو که صفحه اش از چند جا شکسته بود رو نگاه میکنه و میگه:هوفف..مهم نیست..
گوشیش رو میذاره تو جیبش و میگه:دفعه بعد گوشیت پیشت باشه تا بابات به خودت زنگ بزنه نه به من که بعدش هم مجبور شم پول گوشی بدم..
همونجوری که به رفتن کیارا نگاه میکرد گفت:ته من کار بدی کردم؟
تهیونگ یه نگاه به جایی که جیمین نگاه میکرد میندازه و متوجه منظورش میشه و میگه:درکش کن اون فکر میکنه که حالا که به زور اومده باید این چیزا رو میدونست واسه همین ناراحت شده..
جیمین:به نظرت میبخشم؟
تهیونگ:برای چیزای قبلی ازش معذرت خواهی کردی؟
جیمین:آره قبل از اینکه تو بیای..
تهیونگ:پس قطعا الان نمیبخشت!
جیمین با تعجب به تهیونگ نگاه میکنه و میگه:برا چی؟!
تهیونگ:خب اسکل همین دو دیقه پیش ازش معذرت خواهی کردی و همون لحظه هم یه گند دیگه زدی!..میبخشت ولی الان نه چون تازه بخشیده شده بودی..
جیمین سرش رو تکون میده و میگه:آره راست میگی..
تهیونگ یه نگاه مرموز بهش میکنه و میگه:نکنه ازش خوشت میاد که نگران بخشیده شدنی!
جیمین با چشمای درشت بهش نگاه میکنه و میگه:نه بابا دیوونه!!..فقط میترسم نبخشم و بعدش واسه انتقام بیاد و خرابکاری کنه یا واقعیت رو به بابام بگه!..
تهیونگ:باشه هر چی تو بگی چیمی..ولی اگه میخوای سریع تر ببخشت باید بهش یه هدیه بدی..
به تهیونگ نگاه میکنه و میگه:مثلا چی؟
تهیونگ یکم فکر میکنه و میگه:اومممم...آها!لباس!
جیمین:لباس؟؟
تهیونگ:آره!..هیچی لباس نداره..
بعد از یکم فکر راجع به پیشنهاد تهیونگ لبخند میزنه و میگه:خوبه!بیا تا شب نشده بریم لباس بگیریم!تو که انقدر تو سلیقه دخترا خوبی پس میتونی لباسای خوب هم انتخاب کنی!
تهیونگ با لبخند دستش رو میبره زیر موهاش و الکی میزنه بالا که مثلا موهاش خیلی بلنده و میگه:ما اینیم دیگه!
بعد با هم از پشت بوم میان پایین.
میرن توی آشپزخونه و آقای مینگ رو میبینن.
جیمین:آقای مینگ من و ته میخوایم بریم جایی لطفا تا اون موقع حواستون به کیارا باشه.
آقای مینگ با لبخند میگه:حتما!
بعد از آشپزخونه میان بیرون و میرن سمت ماشین.
جیمین تا میشینه پشت فرمون سریع روشنش میکنه و تهیونگ که بین زمین و هوا بود تقریبا از شانس خوبش به داخل افتاد.
سریع درو میبنده تا با سرعت جیمین یوقت در به جایی نخوره.
تهیونگ:هی الاغ یکم آروم تر!..اگه انقدر دوستش داری که نزدیکه بکشیمون فقط بهم بگو!
جیمین همونجوری که جلوی در وایستاده بود تا نگهبانا درو باز کنن به تهیونگ نگاه میکنه و میگه:گفتم دوستش ندارم!..فقط میخوام حداقل تا شب برگردیم چون خیلی خوابم میاد و میخوام بخوابم.
بعد وقتی در باز شد با سرعت وارد خیابون میشه و میرن سمت مرکز شهر تا اونجا خرید کنن.
ماشین رو پارک میکنن و میرن توی پیاده رو.
جیمین:خب..یه دختر از چه چیزایی خوشش میاد خانوم تهیونگ؟
تهیونگ چشماش رو تو کاسه میچرخونه و میگه:بیا بریم این تو!
بعد به یه مغازه لباس فروشی اشاره میکنه.
جیمین یه نگاه به لباسای توی ویترین میندازه و میگه:مطمئنی اینا خوبن؟
تهیونگ دستش رو میگیره و میگه:بیا بریم دیگه انقدر غر نزن!
میرن داخل.
جیمین یه نگاه عجیبی به لباسا میکنه.
تهیونگ چند تا رو نگاه میکنه و به یکیشون میرسه و از آویز برش میداره و میندازه تو بغل جیمین.
به لباس نگاه میکنه و میگه:چیکار میکنی؟
تهیونگ همونطوری که داشت لباسارو زیر و رو میکرد میگه:دارم چند تا لباس خونگی برمیدارم.
جیمین:برمیداری یا میندازی رو من؟!
تهیونگ بهش نگاه میکنه و میگه:خب برو یه سبد بیار!
جیمین چشماش رو تو کاسه میرخونه و با همون لباس تو دستش میره و از جلوی در یه سبد برمیداره و لباس رو میذاره توش و میخواد بره سمت تهیونگ که یه لباس که تو تن مانکن بود توجهش رو جلب میکنه.
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...