*کیارا*
وقتی جیمین رفت یه نفس عمیق کشید..
ایندفعه اون دختر صورتی نجاتش داد...سرش رو توی دستاش گرفت و شقیقش رو مالید..با حس اینکه یکی روی مبل نشسته سرش رو آورد بالا و تهیونگ رو که با نیش باز داشت به دور و بر نگاه میکرد میبینه.
هر کی نمیدونست فکر میکرد تهیونگ از تیمارستان فرار کرده با اون لبخندش!
کیارا:چته؟
تهیونگ به کیارا نگاه میکنه و با خوشحالی میگه:من عاشق شدم!!
با تعجب از حرف تهیونگ ابروهاش رو میندازه بالا:چی؟؟توی همین نیم ساعت؟؟
تهیونگ سرش رو تکون میده و میگه:خوشبختانه اونم مثل من گیه!!ولی هنوز رابطه ای نداریم پس فقط دوستیم!
با خنده میگه:تبریک میگم کیم تهیونگ!
تهیونگ:ممنون جئون کیارا!راستی جیمین کجاست؟
کیارا:با رز رفتن بالا..
تهیونگ:به رز حسودیت میشه؟!
با چشمای درشت به تهیونگ که قیافه کاراگاهی به خودش گرفته بود نگاه میکنه و میگه:معلومه که نه!!اون پلنگ صورتی چی داره که من باید بهش حسودیم بشه؟؟
تهیونگ میخنده و میگه:باشه قبول!..
یخورده ساکت میمونن که تهیونگ با لحن جدی میگه:تو واقعا جیمین رو دوست نداری؟
به تهیونگ نگاه میکنه و پوزخند میزنه:بهت گفته؟
تهیونگ:گفته بودم که..جیمین همه چیو به من میگه..
به مبل تکیه میده و یه نفس عمیق میکشه و میگه:واقعا نمیدونم تهیونگ...عشق چجوریه؟..تنها عشقی که داشتم عشق به برادرام بوده..
تهیونگ بهش نزدیک تر میشه و دستش رو میندازه روی تکیه گاه مبل پشت سر کیارا و توی صورتش خم میشه:وقتی میبینیش چه حسی داری؟
بدون توجه به اون فاصله میگه:احساس میکنم...آههه!نمیدونم!!انگاری...نمیتونم توصیفش کنم!نمیدونم باید جیمین رو چی ببینم...
تهیونگ میخنده و صورتش میبره عقب و یه پاش رو میندازه روی اون یکی و میگه:عاشقشی!
با تعجب به تهیونگ نگاه میکنه:از کجا میدونی؟؟
تهیونگ:چون نمیتونی عشقت رو توصیف کنی!
به فکر فرو رفت..به زمین نگاه کرد و منتظر ادامه حرف تهیونگ شد:عشق رو نمیشه با کلمات توصیف کرد..وقتی قلبت براش تند میزنه و احساس میکنی کنار اون یه شخصیت دیگه ای از خودت رو نشون میدی و احساس میکنی که بیشتر از حد میتونی بهش اعتماد کنی...اینا نشونه عشقه..اگه عاشقش نبودی تا الان اینجا نمیموندی و توی بهترین فرصت یا حتی توی دانشگاه سریع فرار میکردی و کنارش واینمیستادی...
همش درست بود...چطور تا الان بهش دقت نکرده بود؟؟
تهیونگ دستش رو میذاره روی شونش و میگه:تا اونجایی که میشناسمت..اگه دوستش نداشتی هیچوقت ازش فرار نمیکردی...
جمله آخر تیر خلاصی بود که به قلب کیارا زده شد!الان انگاری همه چی معلوم بود!پرده ماتی که جلوی دیدش رو گرفته بود کنار رفت و حقیقت رو دید!اون جیمین رو دوست داشت!اون دوستش داشت!
از جاش بلند شد و گفت:دوستش دارم...
به تهیونگ که لبخند زده بود نگاه میکنه و میگه:من دوستش دارم!
تهیونگ هم از جاش بلند میشه و میگه:پس چرا وایستادی؟جیمین اون بالاس!
با خوشحالی به راه پله ها نگاه میکنه و با همون کفشای پاشنه بلند میدوه و میره سمت راه پله ها.
به طبقه دوم رسید و دور و بر رو نگاه کرد..
با صدای رز متوجه شد که توی اتاقشه:وایسا جیمین!
با لبخند رفت سمت در و چون نصفش باز بود تونست داخل رو ببینه و....چی داشت میدید...نه..نه این امکان نداشت!
اونا داشتن همو میبوسیدن!!...لبخندش محو شد...اون حرفا..اون آهنگ...اون اعتراف...الکی بود؟...برای این غرورش رو شکوند؟
اشکاش سرازیر شد ولی گریه نمیکرد..
از هم جدا شدن و رز با دیدن کیارا لبخند زد و باعث شد جیمین هم به پشت سرش نگاه کنه و اونو ببینه..
جیمین با دیدن کیارا با استرس اومد سمتش و گفت:کیارا...
جیمین در اتاق رو کامل باز کرد و جلوی کیارا وایستاد:ببین بهت توضیح...
ولی حرفش با سیلی محکمی که کیارا بهش زد نصفه موند و صورتش رو به طرفی کج کرد..
جیمین چشماش رو باز میکنه و به کیارا نگاه میکنه..
دوباره دستش رو برد بالا و خواست دوباره بزنتش...جیمین چشماش رو محکم بست و آماده ضربه دیگه ای بود..
ولی قدرت زدن دوباره رو نداشت...جیمین چشماش رو باز کرد و به دست کیارا که توی هوا بود نگاه کرد...
دستش رو انداخت پایین و با گریه گفت:چرا...چرا؟....
با حالت التماس به جیمین نگاه میکرد و جیمین فقط بهش نگاه میکرد..
کیارا:چرا اینکارو باهام کردی پارک جیمین...
وقتی حرفی از جیمین نشنید داد زد:چراا!!!؟؟؟
به رز که توی اتاق بود و داشت با لبخند به اونا نگاه میکرد نگاه میکنه و بهش اشاره میکنه:اگه از اول دوستش داشتی...چرا منو وارد این بازی کردی؟؟
جیمین سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت..
کیارا:چرا منو عاشق خودت کردی جیمین؟
با این حرف جیمین سرش رو میاره بالا و به چشمای کیارا نگاه میکنه.
کیارا:چرا منو عاشق کردی جیمین؟چرا؟...مگه من چیکارت کرده بودم؟...
جیمین:کیارا من...
ولی بازم داد زد:خفه شو!!!
با نفس نفس حرف میزد:نمیخوام یه کلمه هم ازت بشنوم!!هزار بار خودم رو جلوت کوچیک کردم!بار ها بهت اجازه دادم هر کاری میخوای بکنی!ولی منم عاشق خودت کردی...این قرارمون نبود...
با این حرف سریع میدوه و از پله ها میره پایین.
به جیمین که پشت سرش داشت صداش میزد توجهی نمیکرد:کیارا بذار توضیح بدم!!
به طبقه پایین رسید و از بین جمعیت رد شد و خواست بره سمت در که با داد جیمین سر جاش موند:بهت میگم وایسا!!!
با این حرفش صدای موزیک قطع شد و همه به اون دوتا نگاه کردن..
پدر جیمین:جیمین اینجا چخبره؟
جیمین:بذار بهت توضیح بدم!لطفا!
کیارا هم مثل اون شروع کرد به داد زدن:فکر کردی برام مهمه؟؟چه توضیحی میخوای بدی جیمین؟؟
به طرف جیمین برگشت و داد زد:چرا باید اینکارو میکردی؟؟مگه تو اونی نبودی که گفتی دوستم داره؟؟؟پس کو؟!تورو باید با اون ببینم که داری میبوسیش؟!
با این حرفش کل جمعیت شروع کردن به پچ پچ کردن..
جیمین از پله ها اومد پایین و همه راه رو براش باز کردن و همه دور اون دوتا وایستاده بودن..
جیمین:تو متوجه نیستی..
کیارا:چیو متوجه نیستم؟
تهیونگ و پدر جیمین هم بهشون اضافه میشن.
پدر جیمین:چخبره؟
تهیونگ:جیمین چیشده؟
جیمین:یه لحظه لطفا..
کیارا:من حرفی با تو ندارم...
جونگ کوک:کیارا؟..
با صدای جونگ کوک سمتش برگشت و دیدش!با کت و شلوار...اون تموم مدت اینجا بود!
کیارا:جونگ کوک..
جونگ کوک میدوه و میاد و بغلش میکنه.
جیمین:تو کی هستی؟
پدر جیمین:آقای جئون؟
تهیونگ:تو کیارا رو میشناسی؟
همه با هم حرف میزدن و هر کی یه سوالی داشت..
پدر جیمین:جیمین میشه بگی اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟؟
جونگ کوک کیارا رو میفرسته پشتش و میگه:دیگه نقش بازی کردن کافیه آقای پارک!
پدر جیمین با تعجب به جونگ کوک نگاه میکنه:داری چی میگی آقای جئون؟کدوم نقش؟
جونگ کوک:راستشو بگو!خواهر منو دزدیدی و حالا انتظار داری عصبانی نباشم؟میخواستی بدیش به پسرت؟؟
جیمین:خواهرت؟
جونگ کوک به جیمین نگاه میکنه:تو ادای احمقا رو در نیار!فکر میکنی نمیفهمیدم؟؟تو بهش تجاوز کردی آره؟؟
جیمین:از چی حرف میزنی؟تو اصلا از کجا پیدات شد؟
تهیونگ:کیارا این برادرته؟
کیارا:جونگ کوک وایسا بهت...
جونگ کوک کیارا رو عقب میکشه و دستش رو میگیره:ما از اینجا میریم..ما با دزدا هیچ معامله ای نمیکنیم..
کیارا رو با خودش خواست بکشه سمت در که پدر جیمین داد زد:من هیچکس رو ندزدیدم!کیارا نامزد پسرمه و من تا چند روز پیش هیچ خبری ازش نداشتم!
جونگ کوک:نامزد؟!
جیمین:بابا..
پدر جیمین:ساکت جیمین!این پسر حق نداره به من تهمت دزدی بزنه!
کیارا:جونگ کوک وایسا...
تهیونگ:اینطوری نبوده!بابای جیمین هیچ نقشی توی این موضوع نداشته!
جونگ کوک به تهیونگ نگاه میکنه و میگه:پس تو هم توی این نقشه بودی!
تهیونگ چیزی نگفت.
جیمین:همش کار من بود...من کیارا رو آوردم اینجا تا یه مدت نقش نامزدم رو بازی کنه و بعدش بره!
با حالت تمسخر میگه:همش همین بود!
جیمین سرش رو انداخت پایین.
جونگ کوک:ما از اینجا میریم..برای پسرتون متاسفم آقای پارک..
بعد به تهیونگ نگاه میکنه:اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی..
تهیونگ سرش رو انداخت پایین.
پدر جیمین:جیمین چی داری میگی؟؟تو کیارا رو دزدیدی؟؟
کل جمعی که دورشون حلقه زده بودن شروع کردن به پچ پچ کردن.
جونگ کوک از توی کتش گوشیش رو در میاره و شماره یکیو میگیره و میذاره کنار گوشش و همونطوری دست کیارا رو میگیره و با خودش میبره سمت در که دست دیگش توسط جیمین گرفته میشه:نرو...
نگاه التماسی جیمین رو دید و خواست حداقل توضیحش رو بشنوه ولی با کشیده شدن دست دیگش توسط جونگ کوک به جلو کشیده میشه و دستش از توی دستای جیمین در میاد.
بقیه راه رو برای اون دوتا باز میکنن.
جونگ کوک:الو شوگا...بیا دنبالمون کار ما اینجا تمومه..
به جیمین که داشت با التماس بهش نگاه میکرد نگاه میکنه..دوست نداشت از پیشش بره...میخواست توضیح جیمین رو بشنوه شاید میتونست ببخشتش...
دستش رو برای گرفتن دست جیمین دراز کرد ولی موفق نشد..و از در عمارت خارج شد و چهره غمگین جیمین بین درها ناپدید شد...
با وایستادن ماشینی جلوی اونا شیشه پایین میاد و شوگا با لبخندی پررنگ نمایان میشه.
کیارا:هیونگ..
جونگ کوک:چقدر زود اومدی!
شوگا:همین دور و بر بودم..
جونگ کوک در عقب رو برای کیارا باز میکنه و وقتی نشست در رو میبنده و میره و روی صندلی جلو میشینه:برو.
آخرین نگاهش رو به عمارت میندازه..
با صدای آرومی زمزمه میکنه:جیمین...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...