*جیمین*
توی اتاقش بود...بعد گوش دادن به آخرین پیغام کیارا چندین بار خودش رو لعنت فرستاده بود...نمیتونست بهش بگه چه اتفاقی افتاده...اگه باهاش حرف میزد قطعا اون لعنتی کیارا رو میکشت..
دوباره از پنجره اتاقش بیرون رو نگاه کرد...دوربینی که دقیقا اتاقش رو هدف گرفته بود و نمیذاشت خطایی ازش سر بزنه...
اخم کرد ولی با باز شدن اخماش باز شد و به در نگاه کرد..
آقای مینگ:آقای جیمین...پدرتون کارتون داره..
به آقای مینگ لبخند زد و به سعی کرد به چشم کبودش که بخاطرش سرش رو پایین میگرفت توجهی نکنه تا ناراحتش نکنه..
از جاش بلند میشه و میره سمت دفتر پدرش..
با در زدن وارد میشه و باباش رو میبینه که داره بازم با اون عوضی حرف میزنه:با من کاری داشتین بابا؟
پدر جیمین:آره جیمین...میشه آقای جانگ رو تا اتاق مواد ها راهنمایی کنی؟
دوباره به اون جانگ هوسوک عوضی نگاه کرد و با چرخوندن چشماش گفت:بفرمایید..
با اون جانگ هوسوک که پشتش میومد رفتن طبقه سوم و وارد یکی از اتاق شد:اینم اتاق موادا..
هوسوک وارد میشه و با لبخند مسخره ای به دور و بر و مواد هایی که به دیوار آویزون بود و بعضیاشون توی بسته های مرتب شده روی میز های دور اتاق بودن نگاه میکنه..
هوسوک:خوبه!حدس میزدم وضعیت مواداتون انقدر خوب باشه!
به جیمین نگاه میکنه و میگه:از دوست دخترم چخبر؟
با خشم غرید:اون دوست دختر تو نیست...
هوسوک با اخم مصنوعی میگه:اوه!..پس مال کیه؟مال توعه؟
چیزی نگفت..
هوسوک نزدیکش شد و گفت:اون مال منه...بالاخره ازت ناامید میشه...تا همیشه که نمیتونه بهت پیغام بده!یه روزی ناامید میشه و میره دنبال یکی دیگه...
با اخم نگاش کرد...از این متنفر بود که حرفاش درست بود...
هوسوک با لبخندی که از پیروزیش روی لباش بود اتاق رو ترک میکنه و جیمین رو تنها میذاره...
برای بار هزارم خودش رو لعنت کرد و توی دلش از کیارا معذرت خواست...فلش-بک(یه ماه پیش)
با رفتن معلم خصوصیش با خوشحالی روی تختش نشست و گوشیش رو برداشت..
ساعت رو چک کرد...کیارا قطعا چند دیقه دیگه زنگ میزد!
بعد از چند دیقه که منتظر تماس کیارا بود با شنیدن صدایی از بیرون که شبیه شکسته شدن چیزی بود از جاش بلند شد و از پنجره دروازه عمارت رو دید که توسط چند تا ماشین که داشتن بی اجازه وارد میشدن شکسته شده بود!
سریع میدوه و از اتاق میره بیرون و خودش رو میرسونه طبقه پایین و خدمتکارا و باباش و آقای مینگ و تهیونگ رو میبینه که مثل اون داشتن از پنجره اون ماشینا رو نگاه میکردن..
جیمین:چخبر شده؟اینا کین؟؟
پدر جیمین:نمیدونم...
با باز شدن یهویی در که با لگد باز شده بود با ترس چند قدم عقب برمیداره..
با دیدن افرادی که اسلحه داشتن و داشتن میریختن توی خونه با ترس رفت و کنار باباش و تهیونگ وایستاد..
اونا اینجا چیکار میکردن؟اصلا اونا کین؟؟
با اومدن مردی که بدون اسلحه بود و یه کت قهوه ای پوشیده بود با اخم میگه:تو کی هستی؟
مرد با لبخند میگه:من جانگ هوسوک هستم!و افراد من شمارو محاصره کردن!
باباش اومد جلو و گفت:فکر کردی فقط خودت افرادت رو داری؟؟
با این حرف کلی از افراد خودشون ریختن توی حیاط و کلی از افراد هوسوک رو کشتن و بعضیاشونم کشته شدن.
هوسوک با لبخند گفت:اوو!لازم نیست انقدر خشونت به خرج بدی پارک!من فقط اومدم چیزی که میخوام رو بگیرم و بعدش تمومه!
پدر جیمین:چی میخوای..
هوسوک:شنیدم پسرت یه نامزد تقلبی داشته!جئون کیارا!
با شنیدن اسم کیارا از زبون هوسوک با اخم گفت:اسمش رو با اون دهن کثیفت نیار!
هوسوک:اوه!چقدر خشن!نکنه دوستش داری؟
با نگاهی که باباش بهش کرد ترجیح داد سکوت کنه...
تهیونگ:با کیارا چیکار داری؟
هوسوک به تهیونگ نگاه میکنه و با تعجب میگه:واو!کیم تهیونگ!پسر معاون آقای پارک!!چه افتخاری که کل خانوادت رو یه جا میبینم!
منظورش چی بود؟فقط تهیونگ اینجا بود!
تهیونگ با اخم گفت:منظورت چیه؟
هوسوک به یکی از ماموراش که کنارش بود نگاه کرد و اونم با گفتن چیزی توی بیسیم راه رو برای دو تا از مامورا که دو نفر رو که کیسه روی سرشون کشیده شده بود باز میکنه..
با برداشتن کیسه ها از روی سر اون دوتا چهره زخمی و ترسیده مامان و بابای تهیونگ ظاهر میشه!!
تهیونگ:مامان!!بابا!!
خواست بره سمتشون که یکی از مامورا اسلحه رو روی سر مامانش گذاشت و اونو از جلو اومدن منصرف کرد!
هوسوک:شرمنده!فعلا نمیتونم بذارم نزدیکشون بشید!
پدر جیمین:درست بگو چی میخوای!کیارا رو میخوای؟خب اون اینجا نیست!اون یه ماه پیش از اینجا رفت و برگشته خونه خودش!
هوسوک:فقط این نیست!..راستش من کل باند رو هم میخوام!
پدر جیمین:مگه اینکه خوابش رو ببینی باند رو به آشغالی مثل تو بدم!
هوسوک بدون هیچ ریکشنی فقط لبخند میزنه:پس مجبورم از راه سخت پیش برم!
با یه بشکن یکی از مامورا میاد سمت جیمین که از ترس قلبش شروع میکنه به تند تند زدن!
مرد دستش رو دراز کرد تا جیمین رو بگیره ولی با وایستادن آقای مینگ جلوی جیمین اون رو از این کار منع کرد:عمرا بذارم بهش دست بزنی!
مرد خواست به آقای مینگ مشت بزنه که اون دستش رو میگیره و با حرکات کاراته اونو زمین میزنه!!
تا حالا ندیده بود آقای مینگ کاراته انجام بده!اونم توی این سن!
دوتا دیگه از مامورا هم اومدن و یکیشون با زدن تیر به پای آقای مینگ اونو روی زمین انداخت و اون یکی هم با مشت محکمی توی صورتش اونو روی زمین انداخت!
جیمین:آقای مینگ!!
رفت سمتش و خواست کمکش کنه ولی همون دوتا مامور بازوهاش رو گرفتن و بردنش سمت هوسوک..
پدر جیمین:به پسرم کاری نداشته باش!
هوسوک با اسلحه کوچیکی که داشت اونو سمت سر جیمین میگیره و میگه:مثل اینکه پسرت برات با ارزشه!
سعی کرد خودش رو آزاد کنه ولی اون دوتا محکم گرفته بودنش..
پدر جیمین:اگه یه مو از سرش کم بشه نمیذارم زنده بمونی!
هوسوک میخنده و میگه:باشه!پس هر کاری میگم انجام بده!چون هم پسرت!..و برادرت!...دست منن!
جیمین:نه بابا!اینکارو نکن!
یکی از مامورا با مشت میزنه توی شکمش که نفسش حبس میشه و به جلو خم میشه..
پدر جیمین:متاسفم جیمین...ولی نمیخوام اتفاقی براتون بیوفته...
هوسوک میره نزدیک باباش و دستش رو دراز میکنه:خوبه!حالا باند مال منه!؟
باباش هم به ناچار دستش رو دراز میکنه و باهاش دست میده...
مامورا ولش میکنن و مامان و بابای تهیونگ رو هم دستاشون رو باز میکنن و هل میدن جلو..
تهیونگ سریع میره سمتشون:مامان!بابا!
مامانش بغلش میکنه:عزیزم...
هوسوک:خب!جیمین!.میخوام ببینمش!
خواست چیزی بگه که با زنگ خوردن گوشیش به اسم روی صفحه نگاه میکنه(کیارا)
هوسوک:اگه جواب بدی...دلیلی برای زنده موندنش نمیبینم!
با اخم به صفحه گوشی نگاه کرد و گوشی رو خاموش کرد...
توی دلش برای اینکارش از کیارا معذرت خواهی کرد..
هوسوک با صدایی بلند میگه:دوربین هارو نصب کنید!یه مدت اینجا مستقر میشیم!
بعد میره و روی مبلا میشینه..
مامورا هم میرن بیرون..
به هوسوک نگاه میکنه:میخوای با کیارا چیکار کنی؟
هوسوک:اوه!خب...میخوام ازش استفاده کنم!دختر خوشگلیه!و از اونجایی که جرعت نمیکنم برم سمت باند جئون...میخوام از دور نابودش کنم!....و اونو مال خودم بکنم!پس دیگه حق نداری به تماساش جواب بدی و باهاش ارتباطی داشته باشی..شاید بخوام مال خودم بکنمش...ولی اگه بهش بگی چه اتفاقی افتاده و اونم به باباش بگه و بیاد اینجا تا از تو دفاع کنه...تضمین نمیکنم زنده بمونه!
با عصبانیت دندوناش رو بهم سابید...اون داشت دقیقا میگفت میخواد کیارا رو برده خودش کنه...
هوسوک:به موقعش بهش میگی چه اتفاقی افتاده!ولی اونموقع روزیه که کیارا مال من میشه!
خواست بره جلو و بزنه تو دهنش که تهیونگ جلوش رو گرفت:نکن جیمین!..
هوسوک:امیدوارم خطایی ازت سر نزنه!هیچ ارتباطی نباید با اون دختر داشته باشی!حتی تو تهیونگ!توی دانشگاه ازش فاصله میگیری...من کلی بپا اون اطراف دارم..
و این آغاز یه مشکل بزرگ بود...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...