LOSING GAME 33

208 25 56
                                    

*کیارا*
بعد از دو ساعت توی ماشین بودن بالاخره به خونه رسیدن.
از ماشین پیاده شد و با دیدن اون خونه ویلایی قشنگ لبخندی زد:هوسوک اینجا خیلی قشنگه!
هوسوک:همش بخاطر توعه!
هوسوک لبخند زد و دستش رو روی شونه تیر خوردش گذاشت و کمی فشار داد.
کمی اخمی کرد و دست هوسوک رو کنار زد:آی...
هوسوک ابرو بالا انداخت نگاش کرد:چیزی شده؟
کیارا با دستش شونش رو گرفت:دستت رو گذاشتی رو شونم که تیر خورده بود..
هوسوک نگاه عجیبی به شونش انداخت و یخورده از یقه لباس کیارا رو پایین داد و باند پیچی رو دید.
هوسوک:ببخشید.
لحن هوسوک توش نگرانی یا چیزی نداشت..خیلی خشک بود..نباید میپرسید واسه چی؟البته میگفت هم خودش چیزی یادش نمیومد که بگه...هیونگاش حتی اینو هم بهش نگفتن...
هوسوک:بیا بریم تو.
سرش رو تکون داد و باهمدیگه رفتن داخل.
داخلش هم قشنگ بود!
یه پذیرایی بزرگ و پله های سنگی که به طبقه بالا میخورد و حیاط پشتی که با درهای کشویی نمایش داده میشد و معلوم بود.
به هوسوک که داشت با لبخند نگاش میکرد نگاه کرد:اینجا واقعا قشنگه..
هوسوک:خواستم همه چی خوب باشه...حالا فقط ما دوتا اینجاییم!
و نزدیک کیارا شد صورتش رو توی فاصله چند سانتی از صورت کیارا آورد.
آب دهنش رو قورت داد و به لبای هوسوک نگاه کرد.چرا حس عجیبی داشت؟انگاری اون لبا براش غریبه بودن.
هوسوک لباش رو به لبای کیارا چسبوند و بوسه کوتاهی روشون گذاشت و جدا شد:برات لباس و وسیله خریدم..طبقه بالا توی اتاقته...
اون لبا اصلا براش آشنا نبود...فکر میکرد با حس لبای عشقش قراره چیزای بیشتری یادش بیاد ولی...هیچی.
هوسوک:هی..حالت خوبه؟
از فکر در اومد و به هوسوک نگاه کرد:آره..آره فقط فکر میکردم وقتی بیام پیشت....چیزای بیشتری یادم بیاد.
هوسوک لبخندی زد و موهای کیارا داد پشت گوشش:خودم همه چیزو برات تعریف میکنم...
سرش رو تکون داد و لبخند فیکی زد.چرا اصلا احساس راحتی نمیکرد؟یه چیزی اینجا اشتباه بود...اینو خودش نمیگفت...یکی داخل مغزش داشت تکرارش میکرد.

"یک ماه بعد"
*جیمین*
توی اتاق خودش بود و روی صندلی چرخ دارش میچرخید و بیرونو نگاه میکرد...یه ماه از اون روز میگذشت...و هیچ خبری از کیارا یا هوسوک نشده بود...داشت باهاش چیکار میکرد؟الان کیارا حالش خوبه؟هوسوک بهش چیا گفته؟باهم رابطه هم داشتن؟
دلش براش تنگ شده بود...نمیخواست اینجوری ادامه بده ولی باید چیکار میکرد؟همشون الان تو مشت هوسوک بودن چجوری میخواستن کیارا رو بکشن بیرون وقتی تهدید اصلی خود کیارا بود؟؟
دستی به صورتش کشید و برای هزارمین بار فکراش رو خالی کرد...
در اتاقش زده شد و آقای مینگ وارد شد:آقای جیمین؟ناهار آمادس.
جیمین:نمیخورم..
آقای مینگ:امروزم؟؟داری استخون میشی پسر!
جیمین:مهم نیست...
آقای مینگ وارد اتاق شد و روی تخت نشست و صندلی جیمین رو سمت خودش چرخوند و به قیافش نگاه کرد:میدونم ناراحتی جیمین...ولی قرار نیست خودتو نابود کنی...اگه یه زمانی کیارا برگرده...میخوای با این چهره جلوش وایسی؟
تکخنده تلخی کرد:کیارا برنمیگرده...
آقای مینگ:انقدر بدبین نباش...شاید اونم دلش برات تنگ شده.
جیمین:تنها کسی که میدونم دلش براش تنگ نمیشه منم.
آقای مینگ اخم کرد:چرا انقدر بدبین شدی جیمین؟قبلا وقتی بابات تنبیهت کرد اینجوری فکر نمیکردی!
جیمین:اونموقع کیارا منو میشناخت...آقای مینگ...کیارا فکر میکنه الان پیش من داره زندگی میکنه...کسی که دوستش داره!ولی من اینجا نشستم!من اینجام!
دوباره بغضش گرفت:میتونی بفهمی چقدر سخته؟
آقای مینگ چند ثانیه سکوت کرد و از جاش بلند شد:میفهمم جیمین...ولی اینو بدون که هنوزم میتونی درستش کنی...هم جئون و هم پدر خودت دستگاه های پیشرفته ای برای پیدا کردن آدما دارن!تلاشت رو بکن...
نیم نگاهی به آقای مینگ کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت...خودش هم بار ها این فکرو کرده بود ولی روش نمیشد که دوباره با شوگا و جونگ کوک روبه‌‌رو بشه.ازشون خجالت میکشید...

LOSING GAMEWhere stories live. Discover now