"فردا"
*گامرون*
مامورش وارد اتاق شد و تعظیم کرد:قربان...فردا روز خاکسپاری جئون موجینه...
همونطوری که داشت کتاب میخوند و پیپ میکشید نیشخندی زد و به مامور نگاه کرد:ساعتش رو در بیار...میریم اونجا.
مامور تعظیم کرد و رفت بیرون.
کتاب رو انداخت روی میزش و خنده عصبی ولی در عین حال خوشحالی کرد و صندلیش رو چرخوند و دور خودش چرخید:بالاخره!!!
و بلند قهقهه زد....
چرا باید انقدر از مرگ موجین خوشحال میشد؟...چی بینشون بوده؟....
صندلیش رو نگه داشت و از جاش بلند شد و از روی میز وسط سالن برای خودش شراب ریخت و همونجوری که داشت آهنگ گرامافون رو پلی میکرد برای خودش میرقصید.
آهنگ ملایم و کلاسیکی پلی شد و در حالی که توی اتاق برای خودش میرقصید و شرابش رو میخورد لبخند بزرگی رو لبش بود...
شاید خبر بچه دار شدنش انقدر خوشحالش نمیکرد...ولی الان انگاری دنیا رو بهش داده بودن و دلش نمیخواست یه لحظه رو بدون خوشی بگذرونه.
ولی چرا باید انقدر خوشحال بشه؟مگه موجین چیکار کرده؟چه اتفاقی بین اون دوتا افتاده...؟شاید یه روزی بفهمیم...فلش-بک(پوزنده سال پیش)
*کیارا*
پدر کیارا:نمیخوای بیای بیرون؟
بیشتر خودش رو جمع کرد و فین فین کرد...خیلی ترسیده بود.وقتی بابا به جونگ کوک سیلی زد و باعث شد دماغش خون بیاد از ترس اومده بود و زیر تخت قایم شده بود.
پدر کیارا:بیام اون زیر؟
ترسش بیشتر شد و از شدت بغض میلرزید.
با دیدن اینکه بابا زانوهاش رو روی زمین گذاشت و بعدش دستاش هم گذاشت و سرش رو آورد پایین و زیر تخت رو دید سریع خودش رو عقب کشید و جلوی دهنش رو گرفت تا صدای گریش نیاد.
باباش به شکم خوابید و دستاش رو زیر سرش گذاشت و به کیارا نگاه کرد:ترسیدی؟
سکوت کرد و فقط سرش رو به معنی نه تکون داد تا یوقت بابا بخاطر ضعیف بودنش دعواش نکنه..
بابا لبخند غمگینی زد و نفس عمیقی کشید:متاسفم...نمیخواستم چیزیش بشه.
با چشمای اشکی به بابا نگاه کرد...نمیدونست چرا ولی بعضی اوقات...احساس میکرد واقعا به آغوشش نیاز داره..واقعا نیاز داشت..
با صدایی آروم گفت:خیلی بد زدیش...دماغش داشت خون میومد.
باباش با شرمندگی نگاهشو انداخت به زمین و دوباره به کیارا نگاه کرد:میدونم...متاسفم..میای بیرون؟
کمی نرم شده بود..
خودش رو کشید سمت بیرون و باباش هم سر جاش نشست.
از زیر تخت بیرون اومد و با نگاهی مظلوم بابا رو نگاه کرد.
بابا لبخند زد و دستاش رو باز کرد...این یعنی..بغل؟؟واقعا؟؟
آروم اومد سمت بابا و روی پاش نشست و بهش تکیه داد.بابا هم دستاش رو دورش حلقه کرد و سرش رو بوسید:ببخشید ترسوندمت...نمیخواستم اونقدر بد بزنمش.
لباش از شدت بغض میلرزید و چشماش پر اشک بود..واقعا بابا الان بغلش کرده بود؟نمیدونست از خوشحالی بخنده یا گریه کنه.
بابا بهش نگاه کرد و با لحنی ملایم گفت:هی...الان چرا گریه میکنی؟
به بابا نگاه کرد و بیشتر خودش رو چسبوند بهش:ب...بغلم کردی...
باباش تکخنده ای زد:دوست داری بغلت کنم؟
تند تند سر تکون داد.
بابا دوباره سرش رو بوسید:دختر کوچولوی من...
فین فین کرد و لبخند کوچیکی زد.
باباش همونجوری که داشت موهاش رو نوازش میکرد گفت:میشه منو ببخشی که ترسوندمت؟واقعا متاسفم.
سرش رو تکون داد:اهوم..
باباش لبخند زد:خوبه..
نفس عمیقی کشید و با لبه آستین باباش ور رفت...زیاد پیش نمیومد که بابا بهش محبت کنه..درواقع اصلا پیش نمیومد!جونگ کوک هیچوقت نمیذاشت اون دوتا باهم تنها شن تا یوقت بابا اذیتش نکنه...درواقع بخاطر حرفای ترسناکی که جونگ کوک راجب بابا میزد و میگفت که مقصر مرگ مامانه اونم ازش میترسید...اولین باری بود که با بابا تنها شده بود..
پدر کیارا:میدونستی...خیلی دوست دارم؟
سکوت کرد...
باباش نزدیک گوشش شد و توی گوشش گفت:هر سه تاتون رو دوست دارم...خیلی زیاد.
لبخند بزرگی زد و به بابا نگاه کرد:واقعا؟
باباش لبخند زد:واقعا!
خنده کوتاهی کرد:ما هم...یعنی..منم دوست دارم!
پدر کیارا:یعنی...جونگ کوک و شوگا دوستم ندارن؟
کیارا:خب...جونگ کوک همیشه میگه نباید باهات حرف بزنم یا بهت نزدیک بشم...ولی شوگا میگه اشکالی نداره و زیاد به حرفای جونگ کوک توجه نکنم...
کمی اخم کرد:نمیدونم کدومو قبول کنم..
باباش نفسش رو ناراحت بیرون داد و لبخند غمگینی زد:عوضش من...عاشق سه تاتونم.
لبخند زد و کمی سر جاش بلند شد تا کاری که خیلی دوست داشت بکنه رو انجام بده.
دستاش رو دور گردن باباش انداختن و گونش رو آروم بوسید!
باباش خنده خوشحالی کرد و اونو توی بغلش گرفت و بلند کرد و خودش هم بلند شد و روی تخت دراز کشید و کیارا رو روی خودش گذاشت.
خندید و تو چشمای بابا نگاه کرد.
باباش موهاش رو داد پشت گوشش و با لبخند نگاش کرد:بهترین هدیه ای بود که میتونستی بهم بدی.
با ذوق به بابا نگاه کرد.
سرش رو روی سینه باباش گذاشت و چشماش رو بست...
طولی نکشید که صدای در اومد و وقتی چشماش رو باز کرد استرس وارد بدنش شد...
جونگ کوک:داری چیکار میکنی؟؟
جونگ کوک در حالی که هنوز کنار دماغش خونی بود و شوگایی که پشت سر اون بود و انگاری کمی تعجب کرده بود جلوی در وایستاده بودن و بهشون نگاه میکردن.
سریع از روی بابا بلند شد و کنارش نشست و موهاش رو عقب داد:هیونگ من...
بابا سر جاش نشست و به اون دوتا نگاه کرد:چیزی شده؟
جونگ کوک با اخم اومد سمت تخت و دست کیارا رو گرفت و از تخت پایین اورد و از بابا دورش کرد:حق نداری نزدیکش بشی کیارا...
اول به جونگ کوک و بعد به بابا نگاه کرد.
بابا نفس عمیقی کشید و توی موهاش دست کشید:فقط یکم باهم حرف زدیم..
جونگ کوک:حق نداری فهمیدی!!
شوگا:جونگ کوک بیخیا...
جونگ کوک حرف شوگا رو قطع کرد:نمیذارم باهاش کاری که با من کردیو بکنی..
بعد دست کیارا رو کشید و سمت در برد.
همونجوری که دستش توسط جونگ کوک کشیده میشد سرش رو برگردوند و بابا رو نگاه کرد که ناراحت روی تخت نشسته بود و فقط نگاه میکرد...
با جونگ کوک و شوگا از اتاق بیرون رفتن و رفتن به اتاق شوگا.
جونگ کوک کیارا رو نشوند روی تخت و جلوش زانو زد:چی بهت گفت؟
با نگاهی ناراحت گفت:هیونگ چرا اذیت میکنی؟بابا خیلی باهام مهربون بود!
بغضش گرفت..
جونگ کوک با اخم گفت:اون یه دروغگوعه کیارا!داره نقش بازی میکنه!نمیذارم گولش رو بخوری.
کیارا:ولی...ولی..اون کاریم نداشت!بوسم کرد و بغلم کرد..
به شوگا که کنار در وایستاده بود نگاه کرد:اون بد نیست..
جونگ کوک صورت کیارا رو گرفت و کاری کرد نگاش کنه:کیارا...میدونم فکرت چیه ولی...اون یه شیطانه!نباید گولشو بخوری!اون با منم اینجوری رفتار میکرد یه زمانی..ولی حالا!
به دماغش اشاره کرد:میبینی چیکارم کرد؟
اشکی از چشماش چکید:ولی...اون گفت دوستم داره...
جونگ کوک نفس عمیقی کشید:به خیلیا گفت دوستشون داره..
به شوگا نگاه کرد:آره هیونگ؟...
شوگا سرش رو آورد بالا و اول به جونگ کوک و بعد به کیارا نگاه کرد:آره...متاسفم کیارا ولی اگه ازش دور باشی...برای هممون بهتره.
لباش رو جمع کرد تو دهنش تا گریه نکنه...انتظار نداشت پشت اون حرفای قشنگ و لبخندا و بغلا...یه خواسته بد باشه...
جونگ کوک موهای خواهرش رو نوازش کرد:میدونم دوست داری بابا داشته باشی....ولی نمیتونیم...اون بدترین بابای دنیاعه کیارا و ازت میخوام ازش فاصله بگیری...باشه؟
با چشمای اشکی به جونگ کوک نگاه کرد و سرش رو تکون داد...
همونجوری که افکارش در مورد باباش یدفعه عوض شد...همونقدرم سریع برگشت به حالت اولش...دوباره ترس از باباش برگشت..و اینبار بیشتر شده بود...اگه بابا میخواست با محبت های الکیش یه جا گیرش بیاره و کتکش بزنه چی؟...یا بدتر...جونگ کوک و شوگا رو بخاطر اینکه اومدن تو نقشش دخالت کردن رو دعوا کنه و زندانی کنه....چرا....چرا باید یکی انقدر از باباش بترسه....چرا....چرا اون باید باباش باشه...؟
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...