*جونگ کوک*
روی صندلی کناری تخت بابا نشست و دستاش رو توی هم قفل کرد:چیزی شده؟
پدرش دستش رو گرفت جلوی دهنش و چند بار سرفه خشک کرد.
نفس عمیقی کشید و به جونگ کوک نگاه کرد:زیاد وقت نمونده جونگ کوک...راستشو بگو..هوسوک دنبال بانده؟..یا یه چیز دیگه؟
نفس عمیقی کشید:بابا من که بهت گفتم!
پدر جونگ کوک:ولی راستشو گفتی؟؟اگه هوسوک دنبال بانده پس کیارا رو میخواد چیکار؟؟راستشو بگو جونگ کوک.
سرش رو انداخت پایین.از اینکه حقیقت رو میگفت میترسید.به باباش گفته بود هوسوک برای پول و میراث باند رو میخواد و کیارا رو هم فقط یه طعمه میبینه.در حالی که کلا برعکسشه!
جونگ کوک:خب..همونطور که بهتون گفتم..هوسوک کیارا رو یه طعمه میبینه..چون میدونه تنها دختر رییس جئون چقدر براش باارزشه و خوب میتونه ازش اسفتاده کنه..
باباش یه نقس عمیق میکشه و چشمام رو میماله:حرفت رو باور کنم؟
جونگ کوک:معلومه!اگه خبر دیگه ای شد بهتون میگم.
باباش سرش رو تکون میده:خیلی خب..سعی کنید تا حافظه کیارا رو بهتر کنید..هر چی هم نیاز داشتید بهم بگید.خبری هم شد منو بی خبر نذارید.
تعظیم کوتاهی کرد:چشم بابا..
خواست بره که..
پدر جونگ کوک:جونگ کوک؟
برمیگرده و نگاش میکنه:بله؟
باباش با لبخند دستاش رو باز میکنه:من بغل میخوام!
خندید و با سرعت رفت و خودش رو انداخت توی بغل باباش و عطرش رو بویید..قرار نبود باباشون ترکشون کنه مگه نه؟اون قرار بود تا ابد پیششون باشه..
از بغلش بیرون میاد و با لبخند میره سمت در:خدافظ بابا!
پدر جونگ کوک:خدافظ!
از اتاق خارج شد.نفس عمیقی کشید و شوگا رو دید با دوتا ساک که وسایل خودش و کیارا بود!
شوگا:کارت تموم شد؟
سرش رو تکون داد:اره..
یکی از ساکا رو از شوگا گرفت و با هم راه افتادن سمت پارکینگ.
جونگ کوک:به بابا گفتم هوسوک کیارا رو یه طعمه برای باند میبینه..نگفتم که هدف اصلیش کلا کیاراست.
شوگا:خوبه..اینجوری کمتر نگران میشه.ما خودمون از پسش برمیایم...
سرش رو تکون داد..ولی بعدش احساس بدی کرد..در حدی که دلش خواست بزنه زیر گریه!
شوگا که متوجه حسش شد با اخم نگاش کرد:حالت خوبه؟
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید:اره خوبم..یکم فکرم درگیر کیاراست...باید خیلی تلاش کنم تا برش گردونم.
شوگا:میدونی که توی اینکار تنها نیستی..با هم درستش میکنیم.
جونگ کوک:درسته.
رسیدن به پارکینگ و رفتن سمت ماشین شوگا و...
شوگا:هوی تهیونگ!!!تو پشت فرمون چیکار میکنی؟!گمشو بیا اینور ببینم!
تهیونگ شیشه رو کشید پایین و اخم کرد:یجوری میکنی انگاری فقط خودت بلدی ماشین برونی!من میخوام رانندگی کنم بیا بشین کنار!
شوگا در راننده رو باز کرد و از یقه تهیونگ گرفت:فکر نکن چون دوست پسر داداشمی میذارم پشت ماشین عزیزم بشینی..حالا بپر پایین تا ننداختمت!
با خنده رفت سمتشون و دستای شوگا رو از یقه تهیونگ جدا کرد:بیخیال هیونگ!یه بار پشت فرمون نشینی چیزی نمیشه!
شوگا نفس عمیقی کشید و به تهیونگ نگاه کرد:فقط چون جونگ کوک میگه وگرنه مینداختمت پایین و باید تا خونه پیاده میومدی!
تهیونگ خندید و دوباره در رو بست و خودش رو روی صندلیش صاف کرد:بشینید که میخوام راه بیوفتم!
رفت سمت صندلی کناری راننده و نشست.
سرش رو چرخوند و پشت رو نگاه کرد.کیارا و جیمین خواب بودن!کیارا سرش رو گذاشته بود روی شونه جیمین و جیمین هم سرش رو گذاشته بود روی سر کیارا و توی خواب عمیق بودن!
تهیونگ:جیمین از دیشب نخوابیده..حق داره بخوابه..کیارا هم دکتر خودش گفته بود طبیعیه بخواد خسته باشه.
به تهیونگ نگاه کرد.دلش نمیخواست نگاهش رو برداره.واقعا تهیونگ برای اونه؟؟اونا الان باهمن؟با این حرف توی دلش یه عالمه پروانه شروع به پرواز کردن!
به جلوش نگاه کرد و لباش رو برد داخل دهنش تا صدایی از هیجان ایجاد نکنه.
شوگا هم بعد از گذاشتن ساک ها توی صندوق نشست و راه افتادن.
تموم مدتی که توی ماشین بودن حرفی نبود تا وقتی که صدای ناله های کیارا رو شنید!
برگشت و به کیارا نگاه کرد.عرق کرده بود و اخم کرده بود.
تهیونگ:چیشده؟؟
شوگا به صورت کیارا دست زد:خیلی داغه..
سعی کرد بیدارش کنه:کیارا؟..هی کیارا..بیدار شو.
جیمین یهویی سرش رو بلند کرد و گیج به اطراف نگاه کرد.
ناله کیارا بیشتر شد ولی هنوز بیدار نمیشد!
جیمین نگران نگاش کرد و تکونش داد:کیارا؟بیدار شو..فقط یه خوابه.
مثل اینکه بیدار نمیشد و بدتر ناله هاش دردناک تر میشدن.
به تهیونگ نگاه کرد و دستش رو گذاشت روی شونش:ماشینو نگه دار تهیونگ.
تهیونگ هم کنار خیابون نگه داشت و به پشت نگاه کرد.
جیمین:چجوری بیدارش کنیم؟
شوگا چند بار اروم زد توی صورت کیارا:کیارا!کیارا بلند شو!
اخم کیارا غلیظ تر شد و چیزایی رو میگفت:درد داره..نه..نه..
اخم کرد و دستش رو سمت فرمون دراز کرد و چند بار بوق زد.کل پسرا از جاشون پریدن ولی کیارا بیدار نشد.
جیمین موهای جلوی چشمش رو کنار داد و سعی کرد با نوازش بیدارش کنه:کیارا...لطفا بیدار شو!چرا بیدار نمیشی؟
شوگا داد زد:کیارا!!
حتی جونگ کوک هم از فریاد شوگا از جاش پرید.شوگا معمولا با ولومی حرف میزنه که یه گوش عادی میشنوه و زیاد فریاد نمیزنه.
تهیونگ:کیارا!
تهیونگ شروع کرد چند بار بوق زدن.
وقتی کیارا ناله هاش به گریه تبدیل شد ترسید.
جیمین سریع داد زد و تند تند کیارا رو تکون میداد:کیارا!داری میترسونیم بلند شو!!
دست خودش نبود و همونطور که کیارا رو تکون میداد بلند داد میزد:کیاراااا!!!
و یدفعه زد توی گوشش!!!
با تعجب به جیمین نگاه کرد ولی تا خواست حرف یا حرکتی بزنه صدای کیارا اومد که داشت نفس نفس میزد و چشماش باز بود!!
جونگ کوک:خدای من!بیدار شدی!
کیارا نگاهی به اطراف کرد و دوباره اشکاش ریخت:نه نه نه...چرا فراموش کردم..نه..
شوگا شونه هاش رو گرفت و سمت خودش گرفت:چیو فراموش کردی؟
کیارا:خاطراتم هیونگ!من دیدمش ولی یادم رفت!چرا بیدارم کردین؟!
و بعد از حرفش زد زیر گریه.
شوگا توی بغلش گرفتش و نوازشش کرد:چیزی نیست..ما کمکت میکنیم برشون گردونی..
کیارا داشت خاطراتش رو میدید و ناله و گریه میکرد؟مگه چی دید؟؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید:خوب شد بیدار شدی..داشتی مارو میترسوندی!
جیمین:من..متاسفم زدم توی گوشت کیارا..مجبور بودم..
کیارا دماغش رو بالا کشید و به جیمین نگاه کرد:اشکالی نداره..یجورایی ازت ممنونم...خیلی دردناک بود اون قسمت..
شوگا:چیزی ازش یادت میاد؟
کیارا:نه ولی...
به گونه و شونش دست زد:هنوز دارم احساسش میکنم..
گونه و شونش..همون زخمایی که از وقتی برگشت خونه داشت....جیمین!
به جیمین نگاه کرد که سرش پایین بود و دستاش رو روی پاش مشت کرده بود.خودش زودتر فهمیده بود پس لازم به گفتن نبود.نمیدونست چرا کیارا عاشقش شده..خودش بود تا الان یه گلوله توی سرش خالی میکرد!
شوگا:خیلی خب..تهیونگ میتونی حرکت کنی.
و دوباره راه افتادن.
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...