LOSING GAME 11

327 23 1
                                    

با اخم به اون دختر نگاه کرد...چرا جیمین رو بغل کرد؟..نکنه معشوقشه؟؟
جیمین با یه لبخند عصبی میگه:سلام رز!
وقتی دختر از بغلش میاد بیرون بهش میگه:تو کی اومدی؟
دختر که اسمش رز بود با یه خنده میگه:چیه از دیدنم تعجب کردی؟!
جیمین:خب تو الان باید توی هاوایی میبودی!!
رز یکم لبخندش کم رنگ میشه و میگه:آره..ولی دوست پسرم ترکم کرد و منم با اولین پرواز برگشتم کره..
جیمین:متاسفم..
رز دوباره میخنده و دستای جیمین رو میگیره و تاب میده و میگه:مهم نیست عوضش اینبار اینجام پیش تو!!
و گونه جیمین رو میبوسه که کیارا احساس کرد داره هی داغ تر و داغ تر میشه!!
یه سرفه الکی میکنه که بالاخره جیمین و رز بهش نگاه میکنن.
رز با یه اخم ریز میگه:این دختره کیه؟
جیمین:رز این..
ولی کیارا سریع تر از جیمین گفت:من نامزدشم!
رز با چشمای گرد به کیارا و بعد به جیمین نگاه میکنه:نامزد!!جیمین تو نامزد داری؟؟
جیمین با حالت استرسی میگه:آ..آ...خب..آره!!
به کیارا اشاره میکنه بیاد نزدیک تر:رز!..این کیاراست!
کنار جیمین وایمیسته و جیمین شونش رو میگیره و اونو به خودش میچسبونه:نامزدم!
رز با اخم میگه:پس چرا به من نگفتی؟؟بعدشم تو که میگفتی گی ای!!
تعجب کرد ولی سعی کرد چیزی نگه و وانمود کنه اتفاقی نیوفتاده.
جیمین با استرس میگه:ک..کی؟من؟اوه بیخیال رز!!من که گی نیستم!
موهاش رو میندازه پشت گوشش و به زمین نگاه میکنه.
رز:خب..به هر حال...بهتون تبریک میگم!
این لحن دقیقا لحنی بود که"غلط کردین!!امیدوارم جسدتون رو بهم نشون بدن!به چه حقی اینکارو کردین!!ایشالا زودتر از هم جدا شید برید بمیرید"رو میگفت و کیارا استاد شناختن لحن مردم بود.
پوزخند میزنه و به رز نگاه میکنه:ممنونم رز!
رز هم یه لبخند میزنه.
با هم میرن داخل.
آقای مینگ:سلام آقای جیمین!سلام خانم کیارا!
جیمین:سلام آقای مینگ!
کیارا:سلام!
دست جیمین رو میگیره و میگه:عزیزم باید بهت یه چیزی رو بگم!بیا بریم بالا..
بعد جیمین رو دنبال خودش کشوند و رز رو تنها گذاشتن.
نمیدونست چرا داره اینکارو میکنه و چرا میخواد حرص رز رو در بیاره ولی خوشش نمیومد یکی انقدر با جیمین صمیمی بشه اونم یه دختر!
رفتن توی اتاق که جیمین گفت:چیشده؟
کیارا:تو گی ای؟؟!
جیمین با چشمای درشت دستاش رو تو هوا تکون میده و میگه:چی؟؟!نه نه!!من فقط اینو بهش گفتم که انقدر بهم نچسبه!!
کیارا:اصلا اون کیه؟؟
جیمین دستی روی صورتش میکشه و میگه:اون دختر خالمه..از وقتی مامانم از پیشمون رفت خالم همش اونو میذاشت اینجا تا مثلا من تنها نباشم..
با متوجه شدن اینکه اون فامیل جیمینه خیالش راحت شد...ولی وایسا ببینم؟؟چرا خیالش راحت شد؟؟اصلا مگه مهم بود که اون چه نسبتی با جیمین داره؟؟چرا اینجوری شده؟؟خب به درک که اون کیه!!چرا خواست حرص رز رو در بیاره؟؟چرا بدون اینکه جیمین چیزی بگه گفت نامزد جیمینه؟؟
یه نفس عمیق کشید و سعی کرد افکارش رو خالی کنه..
جیمین:مامانم یه عوضیه...اون منو ول کرد...بابام رو هم ول کرد...همه چیز رو ول کرد تا به خواسته خودش برسه..
کنجکاو شد و روی تخت نشست و گفت:مگه اون چیکار کرده؟
جیمین به کیارا نگاه کرد و رفت کنارش روی تخت نشست و یکم خم شد و آرنجاش رو به زانوهاش تکیه داد و دستاش رو تو هم قفل کرد:مامانم قبل از اینکه با بابام آشنا بشه توی بار کار میکرده...وقتی به عنوان برده فروختنش یکی از دوستای بابام اونو به بابام هدیه داد...بابای من اهل این کارا نبود ولی مامانم سعی میکرد وظیفش رو انجام بده و میخواست مثل توی بار با بابام خوش بگذرونه...ولی بابام بهش گفت آزاده و میتونه بره ولی مامانم نرفت...
سرش پایین بود و داشت به حرفاش گوش میداد.از نفس لرزونی که جیمین کشید فهمید که بغض کرده.
جیمین:یه مدت بعد...بابام عاشق مامانم شد...مامانم هم همینطور ولی از همدیگه مخفی میکردن..یه روز...یه اتفاقی افتاد...و مامانم رو خواستن برگردونن به بار ولی مامانم دیگه اون آدم سابق نبود...اون عاشق بود و دیگه نمیخواست یه فاحشه باشه..بابام اونو از بار دزدید و به کره اومدن...ولی بعد از به دنیا اومدن من..شروع کرد به مشروب خوردن و سیگار کشیدن..یه مدت توی بیمارستان بودم بخاطر اینکه ریه هام بخاطر سیگار آسیب دیده بود...یه روز..بابام برای کارش رفته بود بیرون...
یه خنده تلخ کرد و ادامه داد:مامانم مست بود...کاملا یادمه...فقط هفت سالم بود...ازم خواست براش مواد بگیرم...میدونستم مواد چیه...ازش خواستم بس کنه...
چند لحظه ادامه نداد...وقتی بهش نگاه کرد متوجه اشکی که از گونه جیمین سرازیر شده شد...جیمین نفس عمیقی کشید و اشکش رو پاک کرد و ادامه داد:شروع کرد...به شکوندن وسایلا...کل خونه پر بود از شیشه...منو هل داد روی زمین...کل بدنم پر از شیشه شد و از درد به خودم میپیچیدم...حتی نمیتونستم بلند شم...سرم داد میزد...چاقوی آشپزخونه رو گرفت سمتم و با تمام وجودش داد میزد...
صدای گریه جیمین رو شنید و بهش نگاه کرد...دستاش رو گرفته بود جلو صورتش و بلند بلند گریه میکرد...
نتونست جلوی خودش رو بگیره و جیمین رو در آغوش گرفت...سر جیمین رو روی شونش گذاشت و نوازش کرد و با دست دیگه بازوش رو نوازش میکرد...این جیمین مغرور نبود..این جیمین واقعی بود...شکننده و زخم خورده...
بین گریه هاش گفت:اگه..اگه آقای مینگ نمیرسید...اون منو میکشت....
چشماش رو بست و بیشتر جیمین رو توی بغلش فشار داد:ششش....آروم باش...دیگه تموم شده...دیگه اذیتت نمیکنه...

LOSING GAMEWhere stories live. Discover now