*کیارا*
توی اتاقش نشسته بود و منتظر دکتر بود.چاقو رو توی دستش میچرخوند و فکر میکرد...چیزای زیادی یادش اومده بود...
چقدر احمق بود...اگه زندگیش اینجوری نبود دقیقا میشد کیارای بی حافظه..احمق و ساده...بدون هیچ گارد دفاعی در برابر کسی...کسی که با یه رنگ مو خر شد!
تکخنده ای به خودش زد:احمق...
صدای پای دو نفر رو از بیرون اتاق شنید.چاقو رو برگردوند توی آستینش و به در نگاه کرد.
هوسوک در رو باز کرد و کنار رفت تا دکتر بره داخل.
هوسوک:کیارا دکتر اومده معاینت کنه...باهاش همکاری کن.
سر تکون داد...ولی ته دلش خندید...دکتر قرار بود با اون همکاری کنه!دیگه اون کیارای ساده و خام وجود نداره...قراره همتون بمیرید.
هوسوک در اتاق رو بست و رفت.
دکتر اومد سمت کیارا و کنارش روی تخت نشست:خب کیارا..هنوز سرگیجه داری؟
فقط سرش رو تکون داد.
دکتر:چیزی حس میکنی؟مثلا...اینکه حافظت برگشته باشه؟
این قطعا یکی از نگرانیای هوسوکه...خب آره...اون خوب میدونه اگه کیارا حافظش برگرده هر چی نقشه داره به فنا میره.
سرش رو به معنی نه تکون داد.
دکتر به سرش دست زد و کبودی رو لمس کرد:خب..فکر کنم فقط بخاطر ضربس...تا شب حالت خوب میشه.
کیارا:موبایل داری؟
دکتر:آم...آره چطور؟
دستش رو آورد بالا و چاقو رو زیر چونه دکتر گذاشت.
دکتر نفسش حبس شد و با ترس و تعجب بهش نگاه کرد.
لبخند ریزی زد:گوشیو بده....بعدش برو...اگه به کسی بگی خیلی راحت میتونم بکشمت!کدومو انتخاب میکنی؟...در سکوت بری و زندگیتو بکنی...
کمی سرش رو کج کرد و چاقو رو بیشتر فشار داد:یا خبر میدی و تمام عمرت با ترس اینکه بیام سراغت زندگی بکنی؟
دکتر با صدای لرزون و ترسیده سرش رو آروم تکون داد:در سکوت میرم..میرم..
کیارا:خوبه...
اون یکی دستش رو سمت دکتر گرفت تا گوشیو بهش بده.
دکتر سریع از توی جیب روپوشش گوشیش رو در آورد و توی دست کیارا گذاشت:بیا...حالا می...میذاری برم؟
کیارا چاقو رو از زیر چونش برداشت و به گوشی نگاه کرد و رمزش رو همونجوری که همیشه بلد بود باز کرد:برو...ولی یادت باشه که اگه بگی میمیری.
دکتر سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
کمی فکر کرد...الان شماره تنها کسی که یادشه تهیونگه!
سریع شماره رو گرفت و نفس عمیقی کشید.
گوشیو کنار گوشش گذاشت.امیدوار بود درست باشه.
بار اول جواب نداد...بار دوم هم جواب نداد...
با حرص دوباره شماره گرفت:تهیونگ جواب بده!!
برای بار سوم صدای خسته و عصبی تهیونگ از پشت گوشی بلند شد:بله کیه؟
خندید و ابرو بالا انداخت:اعصابت سر جاش نیست!بعدا زنگ میزنم.
چند ثانیه سکوت بود که...
تهیونگ:کی....کیارا.....؟
لبخند ریزی زد:سلام تهیونگ...
تهیونگ:خدای من..حالت خوبه؟هوسوک اذیتت نمیکنه؟ما سعی میکردیم باهات تماس بگیریم ولی...
کیارا حرفش رو قطع کرد و جدی شد:تهیونگ اوضاع جدیه...
تهیونگ:چیشده؟
کیارا:اول از همه برات لوکیشن اینجا رو میفرستم...با هیونگام بیاید....و جیمین..
تهیونگ:نمیدونی چقدر حالش این روزا بده..
کیارا:آره....مطمئنم بده...
تهیونگ:خیلی خب...لوکیشن رو بفرست...خودمونو میرسونیم.
کیارا:باشه...فقط مراقب باشید...اینجا به نظر نگهباناش کمه ولی بازم خیلی گندن!
تهیونگ:باشه...
قطع کرد و سریع لوکیشن رو برای تهیونگ فرستاد.قلبش داشت تند میزد...جیمین حالش خوب نبود؟خب آره...تموم این مدت عین یه دوست عادی باهاش رفتار میکرد و نگفت که دوستش داره و به این روز افتادن...ولی حالا!!اینبار همه چیز درست پیش میره!اون همه چیزو یادشه...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...