" فردا "
*جیمین*
امروز اولین روز سال آخر دانشگاهش بود ولی اصلا حوصله هیچی رو نداشت.بعد از اتفاق دیروز مگه میتونست حوصله چیزی هم داشته باشه؟
تهیونگ که بهترین دوست و پسر عموش بود و میدونست که جیمین الان باید از سر و کولش بالا بره ولی به جاش انگاری افسردگی گرفته سعی میکنه یه جوری از دهنش بکشه بیرون:هی چیمی چیشده؟
جیمین:ها؟..اوه..یه گند بزرگ زدم ته..
تهیونگ:اووو..چیکار کردی؟
میشینن روی یکی از نیمکتای توی حیاط دانشگاه و جیمین همه چیز رو براش تعریف میکنه. به هر حال اون بهترین دوستش بود و همه چیز رو بهش میگفت.
جیمین:همونطور که خودت میدونی دیروز روزی بود که قرار بود منو بابام با هم شوخی بکنیم..و..بابام به عنوان شوخی گفت که من باید با دختر آقای شانگ که تا حالا هم ندیدمش ازدواج کنم..
تهیونگ خندید و گفت:وای!بابات خیلی حرفه ایه!حتما تو هم باورت شد؟
جیمین:آره متاسفانه..و یه دروغ وحشتناک گفتم که حالا نمیتونم ازش بیام بیرون.
تهیونگ جدی میشه و میگه:مگه چی گفتی؟
جیمین به تهیونگ نگاه میکنه و میگه:گفتم نامزد دارم..
تهیونگ چشماش درشت میشه و یهویی میزنه زیر خنده!
جیمین با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:بیشعور به بابام گفتم نامزد دارم و تو میخندی؟؟!
تهیونگ خندش رو جمع میکنه و میگه:خب حداقل میگفتی دوست دختر داری!
جیمین:دیگه اون لحظه یه چیزی از دهنم در اومد و دیگه نتونستم جمعش کنم..الان هم گیر کردم و بابام میخواد که توی مهمونی خانوادگی بیارمش..
تهیونگ:آآآآ..پس وضعت خیلی خرابه!!..حالا میخوای چیکار کنی؟
جیمین:نمیدونم ته..تو کسی رو سراغ نداری یه دو ساعت بیاد و ادای نامزدم رو در بیاره؟
تهیونگ میخنده و میگه:باور کن اگه کسی رو داشتم الان دوست دخترم بود نه نامزد تقلبی تو!
جیمین هم یه خنده ریز میکنه و به آسمون نگاه میکنه:حالا چیکار کنم؟*کیارا*
با ماشین مخصوصش میره سمت دانشگاه.امروز اولین روز سال آخر دانشگاهش بود.
شوگا که کنارش نشسته بود میگه:حواست به درسات باشه شر هم درست نکن چون میدونی نمیتونم جمعش کنم!
کیارا میخنده و میگه:باشه هیونگ سعیم رو میکنم!
میرسن جلوی مدرسه و راننده نگه میداره.
کیارا گونه شوگا رو بوس میکنه و میگه:بعد مدرسه میای دنبالم؟
شوگا هم بغلش میکنه و میگه:معلومه که میام!
کیارا هم لبخند میزنه و از ماشین پیاده میشه و برای شوگا دست تکون میده و میره سمت حیاط مدرسه.
از اونجایی که هیچ دوستی نداشت و نباید هم کسی رو پیدا میکرد تصمیم میگیره زیر اون درخت بید بزرگ که همیشه پاتوقش بود بره و بشینه و آهنگ گوش بده.
میره زیر درخت و میشینه.مثل همیشه بود.گوشیش رو در میاره و هدفونش رو میذاره رو گوشش و آهنگ رو پلی میکنه و چشماش رو میبنده.*جیمین*
داشتن توی حیاط راه میرفتن و حرف میزدن.
تهیونگ:شاید باید یکی رو بدزدی و تهدیدش کنی که اگه کاری رو که میگی انجام نده میکشیش!
جیمین میخنده و میگه:ته!من که دختر دزد نیستم!شاید بابام اینجوری باشه ولی من کسی رو نه میدزدم و نه میکشم!
تهیونگ یه نگاه چندش میکنه و میگه:خیلی لوسی!
جیمین:مهم نیست..
تهیونگ میخنده و میگه:تو که خوب برای همه قلدری میکنی!
جیمین:منم روش های خودمو دارم!
همون لحظه یه پسر از رو به رو میاد و به جیمین برخورد میکنه و همه کتابای توی دست پسر میریزه زمین. پسر یه نگاه به جیمین میکنه و متوجه میشه که با کی برخورد کرده.تعظیم میکنه و میگه:معذرت میخوام..
جیمین خیلی جدی و بیخیال نگاش میکنه:به نظرت با معذرت خواهی کفشم درست میشه؟
پسر و تهیونگ به کفش جیمین که پسر موقع برخورد لگدش کرده بود نگاه میکنن.
پسر با ترس میگه:ب..براتون تمیزش میکنم..
دستمال رو از تو جیبش در آورد و خواست روی کثیفی کفش جیمین بکشه که جیمین پاشو عقب برد که باعث شد پسر بهش نگاه کنه:عا عا عا!..با دستمال تمیز نمیشه..لیسش بزن.
پسر با تعجب به جیمین نگاه میکنه و تهیونگ هم یه پوزخند میزنه.
پسر:ولی..
تهیونگ میپره وسط حرفش و میگه:مگه نشنیدی چی گفت؟..لیسش بزن!
چند تا از دانشجو ها دور اونا جمع شده بودن و داشتن نگاه میکردن.به هر حال همه جیمین و تهیونگ رو میشناختن و میدونستن که نباید روی حرف اونا حرف زد و همه ازشون میترسیدن.
پسر:ولی..این..این اصلا بهداشتی نیست..
جیمین میخنده و دوباره جدی میشه و داد میزنه:فکر میکنی برام مهمه؟!
پسر از فریاد جیمین جا میخوره.
جیمین دوباره با لبخند و لحن تمسخرآمیزی میگه:آهاا!..یا میتونیم یه کار دیگه کنیم!
پسر به جیمین نگاه میکنه.
جیمین با همون لحن سرش رو کج میکنه و به پسر که هنوزم جلوش زانو زده بود نگاه میکنه و میگه:میتونی یکی دیگه برام بخری!
همه کسایی که اونجا بودن شروع میکنن به پچ پچ کردن راجع به اون پسر.
جیمین هم میدونست که اون پسر جزو افراد فقیر دانشگاهه و با بورسیه وارد این دانشگاه شده.
جیمین:چیه؟..نمیتونی بخریش؟حیف شد!..پس برمیگردیم به گزینه اول!(کفش رو لیس بزنه)
پسر با ترس سرش رو میبره پایین تر سمت کفش جیمین که همه بچه ها با هم میگن:اووو..
جیمین با یه پوزخند به پسر نگاه میکه و تهیونگ هم در حالی که دستاش تو جیبش بود به پسر نگاه میکنه.
شاید جیمین توی خونه پسر گل باباش باشه ولی بیرون از خونه اون کسیه که همه ازش میترسن و باباش هم اینو خوب میدونه.
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...