*جیمین*
با رفتن کیارا تهیونگ رو بلند میکنه و میگه:خب دیگه!پاشو برو بخواب!
تهیونگ هم تلوتلو خوران با کمک جیمین میره طبقه بالا و جیمین تا اونو میبره توی اتاق از اتاق میره بیرون و در و میبنده.
وارد اتاق خودش میشه ولی کیارا رو نمیبینه!
داخل حموم رو میبینه ولی اونجا هم نبود.
جیمین:مگه نگفت میره بخوابه؟
از اتاقش اومد بیرون و توی راهرو رو نگاه کرد.
رفت سمت سالن ته راهرو ولی اونجا هم نبود..نکنه...
با ترس رفت سمت بالکن بزرگ اونجا و ازش بیرون رو نگاه کرد..نه..نه اون فرار نمیکرد..نه...
سریع رفت طبقه پایین و به خدمتکارا توجهی نکرد و از خونه خارج شد و وسط حیاط بزرگ عمارت وایستاد و به دور و بر نگاه کرد..نه..اون نباید میرفت..نباید حالا میرفت..
با تمام وجودش داد زد:کیارااااا!!!!
یهویی صدایی به گوشش رسید:بلههههه!!!
با تعجب به کیارا که کنار درخت بید توی حیاط نشسته نگاه میکنه!
سریع میره سمتش و میگه:تموم مدت..اینجا بودی؟
کیارا میخنده و میگه:فکر کردی فرار کردم؟
سرش رو میندازه پایین..واقعا ترسیده بود که کیارا بره..نه بخاطر اینکه اگه میرفت باباش میفهمید و نقشه هاش خراب میشد...بخاطر اینکه دوست نداشت حالا که فهمیده دوستش داره از پیشش بره..
کیارا از جاش بلند میشه و کاری میکنه سرش رو بیاره بالا.
میاد نزدیکش و با لبخند میگه:من سر حرفم هستم پارک جیمین...میدونم اگه نباشم نقشه هات خراب میشه..پس چاره ای جز موندن ندارم..
خواست بگه که واسه این نیست ولی کیارا قبل اینکه دهنش رو باز کنه از اونجا رفت و برگشت توی عمارت..
دستی روی صورتش کشید..چجوری میتونست بهش بگه دوستش داره؟از کجا معلوم کیارا ازش متنفر نباشه؟
صدای خیاطش از طبقه بالا که توی اتاق کارش بود اومد:آقای جیمین!باید کت رو آماده کنیم!
از افکارش میاد بیرون و میره داخل عمارت.
رفت طبقه بالا که دید کیارا داره میره تو اتاقش.
بهش نگاه میکنه و میگه:شب بخیر جیمین..
جیمین:شب بخیر...
بعدش میره و در رو میبنده.
اون لبخندا خیلی قشنگ بود.حاضر بود هر کاری بکنه تا همیشه اون لبخندا رو ببینه..
به افکارش لبخند زد و رفت طبقه سوم توی اتاق کارش و روی سکو وایستاد و کت رو تنش کرد و به خیاط اجازه داد کارش رو تموم کنه.*جونگ کوک*
ساعت شیش صبح بود.
سریع در اتاق شوگا رو باز کرد و داد زد:بلند شو!!
و این حرفش باعث شد شوگا مثل جن زده ها از خواب بپره و بگه:ها؟!
جونگ کوک:پاشو شوگا تا کی میخوای بخوابی؟باید بریم خونه پارک!
شوگا با ناله به ساعت گوشیش نگاه میکنه و میگه:لعنت بهت ساعت شیشه!
جونگ کوک:هر چی سریعتر بهتر!!
و این حرفش با کوبیدن سر شوگا به بالشش و داد زدن توش یکی شد..
جونگ کوک میدونست شوگا معمولا همیشه بخاطر تمرین های سختش خستس ولی الان وقتی میدونست کیارا کجاست حتی براش مهم نبود که ساعت پنج صبح بره و کیارا رو بدزده ولی بخاطر شوگا بهش اجازه داد تا ساعت شیش بخوابه.
از اتاق رقت بیرون و سویشرتش رو مرتب کرد و رفت سمت اتاق کار پدرش..هنوز بهش نگفته بود که میدونه کیارا کجاست و الان باید ازش درخواست نیرو میکرد تا اگه مجبور بودن به زور کیارا رو نجات بدن..
با در زدن وارد اتاق شد و پدرش رو دید:صبح بخیر بابا..
پدر جونگ کوک:صبح بخیر!چه زود بیدار شدی!
با یه لبخندی که بخاطر پیدا کردن کیارا بود و هیجانش برای اینکه بالاخره میتونه اونو برگردونه میگه:بابا!ما کیارا رو پیدا کردیم!پارک جینده..
ولی حرفش با حرف باباش نصفه موند:اوه!راستی باید بری اونجا..
با تعجب و اخم میگه:چی؟
پدر جونگ کوک:آقای پارک به یه مهمونی دعوتم کرده و اونجا شریک های خودش رو هم دعوت کرده..
جونگ کوک:و...من باید برم؟
پدر جونگ کوک:درسته...تو به عنوان نمایندگی از من به اونجا میری..
خواست مخالفت کنه ولی با فکر اینکه اینجوری بدون نیاز به کشت و کشتار میتونه کیارا رو برگردونه با لبخند تعظیم میکنه و میگه:حتما بابا!من به جات میرم..
پدر جونگ کوک:خبریه که انقدر خوشحالی؟
نباید الان دیگه به باباش میگفت..اگه بهش میگفت نمیذاشت بره..
صاف وایمیسته و میگه:نه...فقط خوبه که قراره به عنوان نماینده تو برم به اونجا..
پدرش لبخند میزنه و میگه:خوبه!پس امشب آماده باش..به خیاط گفتم کتت رو آماده کنه..
جونگ کوک:شوگا نمیاد؟
پدر جونگ کوک:متاسفانه نه...اون اینجا پیش من میمونه...
چیزی نگفت..بدون شوگا هم از پسش برمیومد..مگه نه؟
جونگ کوک:خیلی خب..باشه...
بعد از اتاق خارج شد...این فرصت خوبی بود!بالاخره میتونست کیارا رو برگردونه..
رفت طبقه پایین سمت آشپزخونه و شوگا رو دید که حاضره و داره نودل میخوره.
شوگا بهش نگاه میکنه و با دهن پر خیلی عصبی میگه:خفه شو و بذار نودلم رو کوفت کنم بعدش میریم!!
به عصبی بودنش خندید و رفت کنارش نشست و به خدمتکاری که اونجا بود گفت:یه شیرموز..
دختر پاکت شیرموز رو از توی یخچال به جونگ کوک میده و از آشپزخونه میره بیرون.
به قیافه پوکر شوگا نگاه میکنه و میخنده:چیه؟عجیبه میخوام شیرموز بخورم؟
شوگا:عجیب اینه که انقدر ریلکس نشستی و میخوای شیرموز بخوری!
میخنده و میگه:پارک بابا رو دعوت کرده به مهمونیش...
شوگا:خب..این چه ربطی به ما داره؟
جونگ کوک:خب من قراره به عنوان نمایندگی ازش برم خونش!!
شوگا با تعجب از جاش بلند میشه و میگه:یعنی میتونی کیارا رو بیاری بیرون؟!
جونگ کوک هم از جاش بلند میشه و میگه:آره!!
دوتایی با خوشحالی میپرن توی بغل هم!
شوگا:این عالیه!
جونگ کوک:فقط یه چیزی..
از بغل هم میان بیرون.
شوگا جدی میشه و میگه:چی؟
جونگ کوک:بابا اینجا بهت نیاز داره...تو نمیتونی باهام بیای..
شوگا با اخم و جدیت میگه:میتونی بدون من انجامش بدی؟
جونگ کوک:آره!...خب...نمیدونم...مطمئن نیستم هیونگ..
شوگا دستش رو میذاره روی شونش و با لبخند میگه:تو از من کمتر نیستی...پس میتونی انجامش بدی..هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن تا بیام کمکت..
جونگ کوک لبخند میزنه و دست شوگا که روی شونش بود رو میگیره:ممنون هیونگ..
شوگا:خب!باید یه چیز رسمی بپوشی..به جز کیارا حواست به قرارداد هم باشه...
جونگ کوک:آره میدونم...
ولی شوگا با یادآوری چیزی اخم میکنه و محکم میکوبه توی سر جونگ کوک و میگه:عوضی یعنی منو الکی ساعت شیش صبح بلند کردی!!
جونگ کوک با یادآوری اون لحظه سریع از آشپزخونه فرار میکنه و میره طبقه بالا شوگا هم دنبالش میدوه.
شوگا:اگه گیرت بیارم ازت به عنوان بالش استفاده میکنم!!
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...