LOSING GAME 44.END

448 30 43
                                    

"دو هفته بعد"
*جونگ کوک*
توی اتاق کار بابا که حالا مال خودش شده بود نشسته بود و داشت پرونده هارو مرور میکرد و از یه طرف هم فکرش درگیر تولد بود.کیارا چی دوست داشت؟یا چی میخواست؟یجورایی وقتی توی این خانواده باشی همه چیز داری پس....
پرونده رو روی میز کوبید و از لای دندوناش داد زد و روی صندلی ولو شد.
صورتش رو با دستاش پنهان کرد:چرا انقدر سخته!؟
در اتاق زده شد ولی جونگ کوک به حالت قبلی برنگشت و همچنان دستاش روی صورتش بود.
شوگا:مردم اینجوری کار میکنن؟
سریع با شنیدن صدای شوگا از جاش بلند شد و دستاش رو برداشت و نگاه کرد.
شوگا با لبخند دندون نمایی جلوی در وایستاده بود:سلام!
جونگ کوک:هیونگ!!!!
از پشت میز بیرون اومد و دویید و شوگا رو بغل کرد:بالاخره برگشتی!!!
شوگا خندید و اونو توی بغلش سفت گرفت:مگه میشه تولد خواهر کوچولوم نیام؟دیگه هم خستگی در کردن بسه من کارمو دوست دارم!
خندید و از بغل شوگا بیرون اومد و با هیجان نگاش کرد:این دو هفته چطور بود؟
شوگا شونه بالا انداخت:بد نبود...بیشتر کنار ساحل بودم.
جونگ کوک:خوبه!چون کلی کار داریم!و تولد...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد همچنان انرژیش رو حفظ کنه.
شوگا چشماش رو ریز کرد و دستش رو گذاشت روی شونش:استرس داری؟
جونگ کوک:خب..دوست دارم این تولدش با تولدای دیگش فرق داشته باشه..همه تولدای کیارا معمولا خودمون سه تا بودیم و بعضی وقتا هم بابا...ولی اینبار فکر کنم حتی مامان بابای تهیونگ و بابای جیمین هم میان!نمیدونم چیکار کنم هیونگ.
شوگا:هی پسر!تو کارتو خوب انجام میدی و این تولد محشر میشه خب؟به خودت سخت نگیر.منم اینجام کمکت میکنم!
لبخند زد و سر تکون داد.
شوگا:خب؟تا فردا وقت هست.تمرکزت رو بذار روی پرونده ها یا اگه بخوای من انجامشون میدم.
جونگ کوک:نه خودم انجام میدم.تو کارای تولد رو انجام بده که فردا همه چیز آماده باشه...
شوگا سر تکون داد.
دوباره پرید بغل شوگا و با هیجان گفت:خوشحالم برگشتی.
شوگا لبخند زد و چند بار زد پشت جونگ کوک:منم همینطور.
از بغل هم در اومدن و شوگا از اتاق بیرون رفت و خودشم دوباره برگشت سر کارش و سعی کرد تمرکز کنه.نباید توی روز تولد بیاد سر کارای باند پس...باید تمومشون میکرد.
نفس عمیقی کشید و ذهنش رو خالی کرد و شروع کرد به ادامه کارش.

*جیمین*
تهیونگ زد توی سر جیمین:جیمین هیچکس از این چیزایی که پیشنهاد دادی خوشش نمیاد!
جیمین سرش رو گرفت و با اخم نگاش کرد:میگی چیکار کنم؟چند تا مغازه دیگه باید بگردیم تا یه چیز خوب پیدا کنم؟؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دست جیمین رو گرفت و از مغازه کشید بیرون.
این شاید هیفدهمین مغازه ای بود که داشتن میگشتن و همچنان جیمین نتونسته بود چیزی پیدا کنه که تهیونگ باهاش موافقت کنه تا برای کیارا بخره.
جیمین:ته!کجا میریم؟
تهیونگ توی پیاده رو راه میرفت و به حرف زدن جیمین توجهی نمیکرد.
جیمین:هوی تهیونگ!!خودت چی فکر میکنی براش خوبه؟؟بگو بخرم!
تهیونگ:چیزی که از نظر من خوبه خودم خریدمش!!
جیمین:تو چی خریدی؟
تهیونگ:به تو ربطی نداره!
جیمین نفسشو حرصی بیرون داد:میکشمت کیم تهیونگ!
تهیونگ:نه قبل از اینکه من...
حرف تهیونگ با دیدن یه فروشگاه بزرگ که توش پر بود از وسایل دخترونه و لباس و هر چیزی که فکرشو قطع شد...
تهیونگ:همینه...
جیمین:چی گف....اااااا!!!!
تهیونگ دویید سمت فروشگاه و جیمین باهاش کشیده شد و باعث شد جیغ ریزی بزنه!
این تهیونگ رو آخر خودش باید سلاخی کنه و سرشو بزنه به دیوار!از بس غیرقابل پیش بینیه!!!
تهیونگ وارد فروشگاه شد و بالاخره دست جیمین رو ول کرد.
جیمین اول به تهیونگ و بعد به دور و بر فروشگاه نگاه کرد:واو...
تهیونگ:معرفی میکنم!!معدن کادو های دخترونه!
جیمین تکخنده ای کرد و به تهیونگ نگاه کرد:تو باید دختر میشدی تهیونگ!
تهیونگ خندید و راه افتاد:بیا بریم!
پشت سرش راه افتاد و با کمی هیجان به اون لباسا و وسایلا نگاه میکرد..حتی نصفشون رو نمیدونست چین ولی قشنگ بودن.دخترا موجودات جالبین که همچین چیزایی برای خودشون دارن!
تهیونگ:این چیه؟؟
به تهیونگ نگاه کرد که یه قالب ژله ای دستش بود و داشت با اخم بررسیش میکرد.اومد نزدیک و نگاش کرد:نمیدونم..شاید توش یه چیزی میریزن!
تهیونگ:زیرش سوراخ داره؟
به تیکه نازک زیر قالب نگاه کرد:نه چیزی نداره!اگه داشت میتونست از این قطره چکونا باشه.
جیمین از دستش گرفتش و بهش نگاه کرد:شاید برای کبودی دور چشمه!
بعد قالب رو گذاشت روی یه چشم تهیونگ و فشارش داد تا باد داخلش خالی شه و بچسبه:اینجوری!!
تهیونگ:آره اینجوری هم میشه!
خندید و نگاهش به چند تا دختر که با کمی فاصله ازشون وایستاده بودن و با قیافه وادفاک نگاشون میکردن افتاد و خندش محو شد...
چند بار پلک زد و دستش رو از روی قالب که حالا روی چشم تهیونگ مونده بود برداشت و صداش رو صاف کرد.
تهیونگ با اون یکی چشمش که باز بود به دخترا نگاه کرد:میتونیم کمکتون کنیم؟
یکی از دخترا سعی کرد تعجبش رو نشون نده و گفت:ام...اون برای دوران قاعدگیه...تا یه مدت خونریزی رو داخلش نگه میداره...
انگاری تازه پرده های مات از جلوی چشم جیمین کنار رفتن و سریع با قیافه پر از شرمندگیش و چشمای درشتش اون چیزو از روی چشم تهیونگ برداشت و سر جاش گذاشت:واقعا متاسفم ما اصلا نمیدونستیم این چیزه...اهم...برای اینکاره..
تهیونگ همچنان پوکر داشت به اون قالب عجیب نگاه میکرد که جیمین با آرنجش زد به پهلوش و کاری کرد از اون حالت در بیاد.
تهیونگ سریع به دخترا نگاه کرد و لبخند زوری زد و تعظیم کرد:واقعا متاسفیم..ببخشید.
دخترا به قیافه تعجب زده اون دوتا خندیدن و باعث شدن جیمین سریع بازوی تهیونگ رو بکشه و از اون قفسه فرار کنن!
جیمین:ریدی تهیونگ!!
تهیونگ:تو گذاشتیش رو چشم من!
جیمین:مگه پد نمیذارن!!چرا شبیه کاسه بود؟؟
تهیونگ وایستاد و باعث شد جیمین هم وایسه و بهش نگاه کنه.
تهیونگ:شاید میبرنش داخل.....
جیمین:.......
جفتشون با قیافه شوکه ای به همدیگه نگاه کردن و صداشون رو صاف کردن و سعی کردن فراموشش کنن.
جیمین:اهم!بریم یه جا دیگه اینجا فکر کنم همش محصولات بهداشتیه.
تهیونگ:آره بریم طبقه بالا.
رفتن سمت پله های طبقه بالا و ازش بالا رفتن.
با دیدن طبقه بالا که یه قفسه کلا عروسکای خرس و پونی و اینجوری چیزا بود و یه قفسه گردنبند و گوشواره و این چیزا و همینجور قفسه های دیگه که چیزای جالبی داشتن تهیونگ لبخند رضایت بخشی زد!
تهیونگ:خب!از کجا شروع کنیم؟
جیمین که انگاری استرس گرفته بود به اطراف نگاه کرد:تهیونگ واقعا نمیدونم....کیارا دختری نیست که بگیم ممکنه این چیزا رو نداشته باشه یا خوشش بیاد...انگاری هیچ چیزی اینجا نمیتونه سلیقه کیارا رو با خودش داشته باشه...
تهیونگ:هی چیمی!ناامید نشو قطعا یه چیزی هست!اونم به هر حال دختره!یه چیزی هست که دوست داشته باشه.
جیمین بهش نگاه کرد و با کمی غم حرف زد:اونم مثل منه...جفتمون توی خانواده ای بزرگ شدیم که هر چیزی میخواستیم در اختیارمون بوده..من چی میتونم براش بگیرم که نداشته باشه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
جیمین حق داشت.خرید برای کسی که هر چیزی میخواد رو میتونه داشته باشه سخته!
با دیدن دختری که داشت میومد سمتشون جفتشون حالت خودشون رو حفظ کردن و نگاش کردن.
دختر با لبخند تعظیم کوتاهی کرد:به فروشگاه ما خوش اومدین.چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
تهیونگ دستش رو گذاشت روی شونه جیمین:دنبال یه هدیه تولد خاص برای دوست دختر ایشون میگردیم!
دختر به جیمین نگاه کرد و چند ثانیه مکث کرد و بعدش صداش رو صاف کرد و به قفسه ها اشاره کرد:هر چیزی که بخواید اینجا میتونه پیدا بشه.دخترا معمولا از گردنبند و گوشواره یا حتی عروسکای خرسی پشمالو خوششون میاد!
جیمین لبخند معذبی زد:اون عروسک دوست نداره...و اینکه گردنبند و گوشواره قطعا خودش بیشتر از فروشگاه شما داره...
دختر کمی تعجب کرد که تهیونگ سریع گفت:منظورش اینه اون زیاد زیور آلات داره!
دختر:آها!خب..نظرتون با ست لوازم ارایش چطوره؟
جیمین:فکر نمیکنم زیاد با آرایش اوکی باشه...
آروم و با لبخندی محو زمزمه کرد:بدون آرایش خیلی قشنگه..
تهیونگ لبخندی بهش زد و به دختر نگاه کرد:اون زیاد آرایش نمیکنه.چیز دیگه ای هم هست؟
دختر که حالا به فکر افتاده بود کمی به اطراف اون طبقه نگاه کرد و چشماش رو ریز کرد:خب...
با لبخند به اون دوتا نگاه کرد:پس چیزی که میخواید اینجا نداریم!
جیمین با ناامیدی به دختر نگاه کرد:واقعا...؟
دختر:بله!چیزی که شما میخواید رو نمیشه خرید آقا!
جفتشون اخم کردن و به دختر نگاه کردن.
دختر:اگه اون دختر هر چیزی که میخواسته رو داره و زیاد به این چیزا جلب نمیشه...پس باید یه چیزی از خودتون بهش بدین!چیزی که فقط شما میتونید بهش بدین و نمیشه خریدش!
تهیونگ و جیمین یه نگاه به همدیگه انداختن و بعد به رفتن اون دختر نگاه کردن..
جیمین:چیزی که فقط من بتونم بهش بدم...
تهیونگ:میتونی بهش بوس بدی!
پوکر به تهیونگ نگاه کرد که تهیونگ خندید:شوخی کردم!ولی خب چی میخوای بهش بدی؟چیزی که فقط خودت داریش...
نفس عمیقی کشید و به زمین نگاه کرد:نمیدونم....
افکار بدی توی ذهنش پیچید...اون کسی بود که پدرش قاتل پدر و مادر کیارا بود...چی میتونست از خودش بهش بده وقتی که خودش یه موجود بد بود؟
به تهیونگ نگاه کرد:بیا بریم بیرون.
و راهش رو سمت پله ها کج کرد.
تهیونگ هم پشت سرش راه افتاد و از اون فروشگاه بیرون رفتن.
بعد از اصرار های جیمین برای برگشتن به خونه تهیونگ هم دیگه چیزی نگفت و سوار ماشین شدن و برگشتن به خونه تهیونگ.
وارد اتاق خودش شد و در رو پشت سرش بست.روی تخت دراز کشید و به سقف نگاه کرد...چجوری میتونی با این افکار کنارش زندگی کنی...چجوری میخوای بهش احساسی داشته باشی وقتی بدونی وقتی حقیقت رو بفهمه یه لحظه هم نمیخواد کنارت بمونه...حتی اگه باهاش کنار بیاد...چجوری خودت میخوای توی روش نگاه کنی و جوری رفتار کنی انگار اتفاقی نیوفتاده؟چجوری جیمین....چجوری...
نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد.فراموش کردنش سخته مخصوصا وقتی که هر لحظه احساس میکرد الان کیارا واقعیت رو میفهمه و همه چیز تمومه...
اون واقعا عاشقش بود و اگه کیارا ترکش میکرد....نمیتونست مثل قبل فراموشش کنه...
دستش رو برد سمت گردنش و با گردنبدی که کیارا بهش کادو داده بود بازی کرد و فکر کرد.
بهتره به چیزای خوب فکر میکرد...چیزایی مثل یه زندگی قشنگ کنار کیارا...با عشق...شایدم بچه!یعنی واقعا روزی میرسه که اونا ازدواج کرده باشن و به همدیگه پیوند خورده باشن؟روزی میرسه که حلقه ازدواجش با کیارا توی انگشتش باشه؟.....
وایسا......حلقه...
چند لحظه ثابت موند و بعد سر جاش نشست و به خودش توی آینه نگاه کرد:حلقه...
قفسه سینش از هیجان بالا پایین شد و با سرعتی باور نکردی از اتاق بیرون دویید رفت سمت پله ها و از روی نرده ها خودشو سر داد پایین و سمت در خروجی دویید!
تهیونگ که توی بالکن اتاقش توی طبقه بالا بود با دیدن جیمین سریع داد زد:هی جیمین!!کجا میری؟؟
جیمین برگشت سمت تهیونگ و همونجوری که عقب عقبی میدویید داد زد:فهمیدم باید بهش چی بدم!!!باید برم!!!
تهیونگ خندید و براش دست تکون داد و جیمین هم به سرعت دوباره برگشت و با سرعت بیشتری دویید و سمت ماشینش رفت.
سوار شد و وقتی نگهبان دروازه رو باز کرد ماشین رو روشن کرد و گاز داد سمت شهر!

LOSING GAMEWhere stories live. Discover now