رییس پارک...بابای جیمین...مواد...
جیمین:باند ما با کسی شوخی نداره..میتونید فردا بیاید و شخصا امتحانش کنید!پشیمون نمیشید..
باند مواد....جیمین....باباش...رییس پارک.......
(جونگ کوک:اون جزو یکی از باند های معروف سئوله..
کیارا:ولی...خب اون کیه؟
جونگ کوک:میخواد با بابا قرارداد فروش مواد ببنده..فامیلیش فکر کنم پارک بود..)
اون لحظه اومد جلوی چشماش!!همون روزی که نتونست بره بیرون!!بابای جیمین توی خونشون بود!!بابای جیمین رییس باند مواده...و جیمین...پسرشه....جیمین پسر رییس باند مواد سئوله!!
با این فکر سریع از در فاصله میگیره..ولی چجوری؟...میدونست جیمین یه بچه پولدار عادی نیست ولی...درک اینکه اون هم مثل خودش بچه ی یکی از بهترین باند های سئوله براش سخت بود..چرا بهش نگفته بود؟؟
سریع از اون در دور شد و دوید و رفت طبقه پایین..
تهیونگ اونجا نبود!
کیارا:لعنتی..
خواست از عمارت بره بیرون که..
جیمین:کیارا!
با حرف جیمین سر جاش ثابت موند..پس این اون اسلحه توی کشوی میزش رو هم توجیح میکنه..
برگشت سمت جیمین که داشت از پله ها میومد پایین:بله؟
جیمین:چرا عجله داری؟
کیارا:آم...من..مهم نیست...
رفت و روی مبل نشست...
جیمین هم میاد و کنارش میشینه:نگرانی؟
کیارا:نه..نگران چی؟نه بابا!
جیمین:تو..احیانا...توی طبقه سوم نبودی؟
این حرف باعث شد قلبش تند تند بزنه!
کیارا:نه!من...توی اتاق بودم...
جیمین:چرا داشتی میرفتی بیرون؟
کیارا:آم...
چیزی به ذهنش نمیرسید..نمیتونست به جیمین بگه که میدونه چون جیمین هم خبر نداشت که اون کیه و ممکن بود کیارا رو بکشه..و کیارا الان بی دفاع تر از همیشه بود...
کیارا:خواستم برم...بشینم زیر درخت...آره...
جیمین:آها..
جیمین به مبل تکیه میده و یجورایی به کیارا میچسبه..
این فاصله براش غیر عادی بود...احساس میکرد داره داغ میشه..سعی کرد توجهی نکنه..چند تا نفس عمیق کشید..چرا اینجوری شد؟قلبش داره تند تند میزنه!نه نه...برای چی؟؟حتما چون ترسیده!نه!کیارا نمیترسه...فقط از این فاصله تعجب کرده..آره!
جیمین:میدونی چیه..
با این حرف ناخودآگاه به جیمین که چشماش بسته بود و دستاش رو پشت سرش قفل کرده بود نگاه میکنه..جذاب بود..نه!!اصلا هم جذاب نیست!!
جیمین:بعد از این مهمونی...تو از اینجا میری...میخوام بهت قبل از رفتنت یه چیزی رو بگم...
اصلا حواسش نبود که چقدر داشت به اون صورت نگاه میکرد..با باز شدن چشمای جیمین با هم چشم تو چشم میشن!
جیمین:کیارا..من..
ولی حرفش با باز شدن در عمارت نصفه موند!!
جفتشون به در نگاه میکنن و کیارا یه مرد تقریبا میانسال رو میبینه که داد میزنه:من خونم!!
جیمین تا اون مرد رو میبینه از جاش بلند میشه و میره سمتش:بابا!
بابا!!پس این باباشه!
پدر جیمین تا جیمین رو میبینه دستاش رو باز میکنه و با لبخند میگه:جیمین!!پسرم!
و جیمین رو در آغوش میگیره...
این آغوش..چیزی بود که کیارا سال ها حصرتش رو میخورد..تا یه روز باباش اینجوری بغلش کنه...
جیمین:خوشحالم که برگشتی خونه!
پدر جیمین:منم همینطو...
ولی حرف پدرش با دیدن کیارا نصفه میمونه!
از جاش بلند میشه و بهش نگاه میکنه.
جیمین با لبخند میگه:بابا!این کیاراست!..نامزدم..
لبخند میزنه و تعظیم میکنه و دوباره صاف وایمیسته:از آشنایی باهاتون خوشبختم آقای پارک!
ولی پدر جیمین فقط به دهن باز داشت به کیارا نگاه میکرد که باعث میشد استرس بگیره.
جیمین دستش رو میذاره روی شونه پدرش و میگه:بابا..
ولی پدرش زود تر به حرف اومد:یا خالق زیبایی ها!!جیمین این فرشته رو از کجا پیدا کردی؟؟
بعد سریع میاد سمت کیارا و دستاش رو باز میکنه و اونو بغل میکنه:باورم نمیشه عروسم انقدر جذاب و زیبا باشه!
با تعجب به جیمین که داشت با لبخند بهشون نگاه میکرد نگاه میکنه و با لبخند دستاش رو دور کمر پدر جیمین حلقه میکنه:از تعریفتون ممنونم!
پدر جیمین از بغلش میاد بیرون و میگه:جیمین!..بهت افتخار میکنم پسرم!هم زیبا!هم...همه چی!!
جیمین میخنده و میگه:ممنون بابا..
از این تعریفای پدر جیمین قرمز شده بود:واقعا ازتون ممنونم آقای پارک!
پدر جیمین:بهم بگو بابا عزیزم!!خدای من!!نمیدونم...
و حرفش با بغضی که توی گلوش بود نصفه موند!!
با تعجب به جیمین که اونم مثل خودش تعجب کرده بود نگاه میکنه.
پدرش سرش رو میاره بالا و اشک کنار چشمش رو پاک میکنه:خوشحالم تو عروسمی..کیارا!
لبخند میزنه و دوباره تشکر میکنه..
رز:شوهر خاله!
پدر جیمین با شنیدن صدای رز که داشت از پله ها پایین میومد میگه:اوه!رز تو هم اینجایی؟
رز با لبخند میاد پایین و پدر جیمین میگه:مثل همیشه زیبا!
و رز رو بغل میکنه..
از این موقعیت استفاده میکنه و میره و کنار جیمین وایمیسته:بابات خیلی..
جیمین:جوگیره؟
کیارا:آره..
جیمین میخنده و میگه:میدونم...از اولش هم برای دیدنت لحظه شماری میکرد..
پدر جیمین معرکه بود!اون یجورایی براش جبران محبت های پدرش بود...هر کاری که پدرش تا حالا براش نکرده بود پدر جیمین توی دو دیقه انجام داد!
تهیونگ از آشپزخونه میاد بیرون و میگه:عمو!!
پدر جیمین تا تهیونگ رو میبینه به معنای واقعی کلمه میدوه و خودش رو میرسونه به تهیونگ و اونو بغل میکنه!!!
پدر جیمین:ته!!باورم نمیشه همه دلیل های زندگیم رو توی یه خونه کنار هم دارم میبینم!!
این حرف...خیلی قشنگ بود..در حدی که کیارا احساس کرد بغض داره گلوش رو چنگ میزنه..کاش بابای اون هم مثل بابای جیمین بود..انقدر سرحال...قدرشناس...مهربون..
تهیونگ:دلم براتون تنگ شده بود!
پدر جیمین:منم همینطور پسر!
احساس کرد اشکاش سرازیر شدن..سریع با دستاش پاکشون کرد و سعی کرد بخنده...ولی اشکاش بدون اینکه بخواد ریخته میشن و دیدش رو تار میکنن..
جیمین:کیارا؟حالت خوبه؟
به جیمین نگاه میکنه و میخنده و دستاش رو دور گردن جیمین حلقه میکنه و بغلش میکنه:از این بهتر نمیشم جیمین...اصلا این درجه از شادی رو تا حالا نداشتم!
جیمین هم دستاش رو دور کمر کیارا حلقه میکنه.
کیارا:من...با تموم وجودم...بهت حسودیم میشه پارک جیمین...
با گریه میگه:بابات معرکه ست...دوستات...زندگیت...
جیمین کیارا رو محکمتر فشار میده و میگه:اینجا جای حرف زدن نیست..دارن نگامون میکنن.
با این حرف سرش رو از توی گردن جیمین بیرون میاره و به اون سه تا که داشتن نگاشون میگردن نگاه میکنه.
تهیونگ با لبخند داشت نگاشون میکرد و بابای جیمین با ذوقی که تقریبا چشماش داشت میزد بیرون و رز....شبیه کسایی که انگاری دوست پسرشون جلوی خودشون داره با یه دختر دیگه لاس میزنه...
پدر جیمین:وای!شما دوتا..برای هم ساخته شدین!!
و سرش رو میندازه پایین و اشکاش رو پاک میکنه.
تهیونگ میره و از پشت بغلش میکنه و میگه:عمو!گریه نکن دیگه!!
جیمین میخنده و دست کیارا رو میگیره و با هم میرن بیرون عمارت.
میرن سمت همون درخت بید و زیرش میشینن.
جیمین:خب..حالا راحت باش..
با گریه میگه:جیمین...باورم نمیشه ولی...برای اولین بار توی زندگیم احساس میکنم که..یه خانواده واقعی دارم..
جیمین با لبخند ملایمی داشت بهش نگاه میکرد و به حرفاش گوش میداد..
کیارا:بابای تو..دقیقا نقطه مقابل بابای منه...اون...اون لحظه ای که بغلم کرد...
یه نفس عمیق میکشه و با خنده و گریه میگه:بهترین آغوش پدرانه ای بود که داشتم!..
به جیمین نگاه میکنه که اونم داشت با لبخند بهش نگاه میکرد.
کیارا:من...ازت ممنونم...واقعا ازت ممنونم پارک جیمین..تو بهم نشون دادی...همه مثل هم نیستن..محبت وجود داره حتی برای من!!ازت ممنونم...
و دوباره خودش رو میندازه توی بغل جیمین..نمیدونست تا الان چند بار غرورش رو زیر پا گذاشته و انقدر خودش رو ضعیف کرده ولی اگه باعث میشد بازم یه آغوش پدرانه دیگه داشته باشه یا اینکه توی بغل کسی باشه که باهاش احساس شادی میکنه ارزشش رو داشت که هزار بار دیگه هم غرورش رو بشکنه...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...