*شوگا*
میتونست از صدای جیمین نگرانی و ترس رو متوجه بشه پس نیازی به نگاه کردن نبود..
دکتر:شوک روی 100!
جونگ کوک جیمین رو عقب کشید و جیمین با گریه داد زد:برگرد کیارا!!
به جونگ کوک که داشت بیصدای گریه میکرد و از یه طرف جیمین رو عقب میکشید نگاه کرد و رفت سمتش و بهش کمک کرد..
پرستار:نشد!
دکتر همونطوری که دسته هارو بهم میمالید گفت:120!
و شوک بعدی و بازم...بدون تغییر...
پرستار:دکتر داره از دست میره!!
با این حرف قلبش تیر کشید و داد زد:دکتر لطفا!یکاری کن!
دکتر هم با نگرانی به اونا نگاه کرد و رفت روی تخت و زانوهاش رو دوطرف کیارا قرار داد و دستاش رو روی قفسه کیارا قرار داد و ماساژ قلبی رو شروع کرد:حق نداری بمیری دختر...آدمای زیادی اینجا منتظرتن...
با ترس به دکتر که داشت تمام تلاشش رو میکرد که کیارا رو نگه داره نگاه میکرد و از طرفی جیمین رو گرفته بود توی بغلش و گریه های اون رو آروم میکرد..
جیمین:لطفا کیارا...تنهام نذار...
با زمزمه اینو گفت و شوگا بیشتر سرش رو نوازش کرد و به جونگ کوک که محو اون خط صاف روی صفحه نمایش بود نگاه کرد..
شوگا:جونگ کوک...
جونگ کوک با گریه بهش نگاه میکنه:هیونگ...اون رفته!نمیخواد مارو ببینه!...هق...هق...
دستش رو باز کرد و جونگ کوک رو هم توی بغلش قرار داد...خودش هم به یه آغوش نیاز داشت ولی حالا باید این دوتا بچه رو آروم میکرد و بعدش خودش رو هم آروم میکرد..
پرستار با ناامیدی لب زد:دکتر..بس کنید...اون رفته...
دکتر همونجوری که به ضربه هاش ادامه میداد میگه:نه...نه!!من دکترم و من میگم کی قراره توی بیمارستان من بمیره!این دختر لیاقت مردن نداره!!حق مردن نداره!!
و با مشتی که روی قلب بی جون کیارا زد حرفش رو تموم کرد...
همونجوری که گریه های اون دوتا بچه ی توی بغلش رو میشنید گفت:ممنون دکتر..شما تمام تلاشتون رو کردین...
و بغضش ترکید...خواهر کوچولوش رفته بود؟؟اون قهرمان خوبی براش نبود...برای بار دوم خواهرش رو ناامید کرد...ولی اینبار دیگه برگشتی نبود....ولی....شایدم بود!!
با صدای دستگاه ضربان قلب که هر یه ثانیه در میون بوق میزد بهش نگاه کرد و با چشمای بزرگ به دکتر که اونم مثل خودش تعجب کرده بود نگاه کرد!!
پرستار:دکتر!!شما موفق شدین!!اون برگشت!
با این حرف جونگ کوک و جیمین هم از توی بغل شوگا میان بیرون و به صدای ضربان قلب کیارا که عادی بود گوش میدن..
جیمین میدوه و خودش رو به تخت میرسونه و صورت کیارا رو قاب میگیره و بدون هیچ ترسی بوسه ای روی لبای کیارا میذاره:عاشقتم کیارا!مرسی!!مرسی برگشتی!!
جونگ کوک با خنده و گریه رفت و کنار تخت وایستاد و موهای خواهرش رو نوازش کرد:گرگ سرسختی هستی...
خودش هم نزدیک دکتر که با ذوق داشت به اون صحنه نگاه میکرد میشه و بغلش میکنه:ممنون دکتر!ممنون....بدون شما...اون رفته بود!
دکتر هم بغلش کرد:نمیتونستم بذارم این دختر بمیره...تمام تلاشم رو کردم...خوشحالم قرار نیست گریه هاتون رو ببینم!
و با پرستار با زدن ضربه ای به شونه شوگا از اتاق بیرون رفت و در آخر گفت:احتمالا تا شب بهوش میاد...منتظر بمونید!
جیمین:خدای من...بالاخره میتونم خنده هات رو ببینم؟بالاخره میشه همو بغل کنیم؟
جونگ کوک به شوخی گفت:اول برادرش رو بغل میکنه!شاید اون آخرا به تو هم برسه!
جیمین هم با خنده موهای کیارا رو نوازش میکنه:برام مهم نیست...فقط اینکه چشماش رو باز کنه مهم ترین چیز برای منه!
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...