"نیمه شب"
*جیمین*
توی پشت بوم بود و داشت ستاره هارو نگاه میکرد...طبق معمول کابوساش نمیذاشتن بخوابه...پس به تماشای ستاره ها مشغول میشد تا وقتی که ناپدید بشن و خورشید طلوع کنه...
آروم دستاش رو زیر سرش ، روی نرده های پشت بوم گذاشت و به ستاره ها نگاه کرد...کیارا هم عادت داشت به ستاره ها نگاه کنه....حتی با اینکه خیلی چیزا یادش رفته بود ولی یادش بود که ستاره ها منبع ارامشش بودن...(یک ماه پیش-شبی که باهم میخواستن فیلم ببینن)
بعد از فیلم کیارا روی تخت ولو شد و بدنش رو کش و قوص داد:هومممم...خیلی خوب بود!
کنارش دراز کشید:آره قشنگ بود...
کیارا:خیلی وقت بود فیلم ندیده بودم..حداقل اینجوری حس میکنم.
سرش رو برگدوند و به نیم رخ کیارا که به سقف خیره شده بود نگاه کرد....خیلی دلتنگ اون لب ها بود...و اون چشمایی که یه اتصال مستقیم باهم داشتن...چشمای کیارا...چشمای عاشقش...!
کیارا یهو برگشت سمتش که هول شد و اینبار اون به سقف نگاه کرد!
کیارا خنده ریزی کرد و بلند شدن و به پنجره اتاقش نگاه کرد:میای بریم ستاره هارو تماشا کنیم؟
به کیارا نگاه کرد که هنوزم داشت به بیرون نگاه میکرد:ستاره هارو؟
کیارا:نمیدونم چرا ولی...حس خوبی به آسمون دارم...
به جیمین نگاه کرد و لبخند زد:شاید یه نشونس!
لبخند کوچیکی زد و بلند شد:ممکنه!بیا بریم.
رفتن سمت پنجره و روی نیمکت چرمی که زیرش بود نشستن.
کیارا دستاش رو روی چارچوب پنجره گذاشت و سرش رو روشون گذاشت و به آسمون نگاه کرد:خیلی قشنگه...
ولی کیارا نمیدونست....اون داشت جای اینکه به ستاره های توی آسمون نگاه کنه به اون انعکاس ستاره های درخشانی که توی چشمای کیارا برق میزد نگاه میکرد و لذت میبرد:آره....خیلی.
چند ثانیه گذشت که...
کیارا:یادم میاد...
به خودش اومد و کمی سرش رو کج کرد:چیو؟
کیارا:وقتی بچه بودم....با هیونگا توی حیاط زیرانداز مینداختیم و ستاره هارو نگاه میکردیم...
کیارا لبخندی زد و چشماش رو بست:یادمه همیشه برای ستاره ها اسم انتخاب میکردیم ولی پنج ثانیه بعد...
خندید:همشو یادمون میرفت!
جیمین هم باهاش خندید:این خوبه که داره یادت میاد!
کیارا:آره...
نفس عمیقی کشید...کاش میشد زود تر به خاطرات اونم برسه....دوست داشت هر چی سریع تر خاطراتشون رو از زبون کیارا بشنوه!
کیارا:کاش زودتر خاطراتم برگردن...اونوقت راحت تر از الان میتونیم باهم حرف بزنیم مگه نه؟
لبخندی محوی به کیارا که چشماش بسته بود زد و سر تکون داد:مطمئن باش...
کیارا بعد از خمیازه ای که کشید لای چشماشو باز کرد:ما چجوری باهم آشنا شدیم؟
جواب دادن این سوال سخت بود...چی میتونست بگه؟منو در حالی که داشتم یه پسره رو زور میکردم کفشم رو لیس بزنه دیدی و منم عین هیزا نگات کردم و از کنارت رد شدم؟؟
کی جرعت داره اینو بگه....اونم به کسی که کافیه تا یه درصد با کیارای اصلی تفکراتش فرق کنه و بعدش...همه چی تمومه...
جیمین:خب...آشنایی جالبی نبود...فکر نکنم دوست داشته باشی از اونموقع بگم...خب..اوایل زیاد باهم خوب نبودیم...ولی حالا خیلی صمیمی هستیم!
توجهش رو به کیارا داد ولی.....اون غرق خواب بود...
لبخند کوچیکی با دیدن چهرش زد و آروم نزدیکش شد و پیشونیش رو بوسید:خوب بخوابی عشق من.
به آرومی بلندش کردن و برد سمت تختش.پتو رو کشید روش و مطمئن شد جایی از پتو باز نمونده باشه...
نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت و در رو بست...شاید خوب شد که خوابید....آره...
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...