LOSING GAME 37

200 24 3
                                    

*نامجون*
با چشمای بسته و دستایی که از پشت بسته بودنشون از ماشین پرتشون کردن بیرون و روی زمین سفت فرود اومدن.
صدای ماشین که داشت دور میشد رو شنید و سعی کرد خودش رو باز کنه:جین؟؟اینجایی؟
جین:آخ...آره اینجام...عوضی با کله انداختم رو زمین!
چند دور قل خورد:میتونی بفهمی کجایی؟
جین:آم..نه!
نفس عمیقی کشید:خیلی خب..اگه نزدیک هم باشیم میتونیم بفهمیم...خودت رو ۳۶۰ درجه بچرخون.
جین:خیلی خب.
شروع کرد به چرخیدن.
چرخید و چرخید تا اینکه سرش به پای جین برخورد کرد!
جین:نامجون پیدات کردم!
نامجون:آره...خب حالا من خودمو میکشم بالا و تو دستامو با دندونات باز کن.
جین:باشه.
خودش رو کشید بالا و پشتش رو به جین کرد:میتونی بازش کنی؟
با حس دندونای جین روی دستش بلند گفت:بپا اون دستمه!!
جین:اوکی‌.
تونست بفهمه جین داره داره دستاش رو باز میکنه.
چند ثانیه بعد نواری که دور دستاش بود شل شدن و تونست دستاشو از هم باز کنه.
سریع اون چشم بند رو برداشت:اوف!کارت خوب بود جین!
برگشت و جین رو هم اول چشماش رو و بعد دستاشو باز کرد.
جین از جاش بلند شد و مچ دستاش رو مالید:ما کجاییم؟
به دور و بر نگاه کرد.
کلی ساختمون اونجا بود ولی هیچکس نبود...
نامجون:نمیدونم...
جین:ساعت چنده؟
نامجون:نمیدونم...
جین:به نظرت افرادمون سالمن؟
نامجون نگاه پوکری بهش انداخت:نمیدونم....
جین هم بهش نگاه کرد:چی میدونی...
نامجون:اینکه آزاد شدیم.
جین:نه بابا!!!تنهایی فکر کردی؟؟
نامجون:آره به جان تو...
جین:آهای!!!کسی اینجا نیست؟؟؟
به دور و بر نگاه کرد...سکوت محض..
جین:چرا تو این جای متروکه انداختنمون؟؟خب آزاد میکنید دم خونمون پیاده کنید دیگه!!
نامجون:خب حالا غر نزن...یجوری خونه رو پیدا میکنیم.
جین:امیدوارم...
یه مسیر رو انتخاب کردن و شروع کردن به طی کردنش..حتی نمیدونستن کجا میرن فقط میخواستن یجوری برن.

*شوگا*
امشب رو جونگ کوک باید تو بیمارستان میگذروند..بقیه بچه هارو فرستاد خونه تا استراحت کنن و از یه طرف هم کیارا موند پیش بابا و بهونه سردرداش رو گرفت که ممکنه چیز جدی ای باشه پس میمونه...
روی مبل توی اتاق جونگ کوک دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.خسته بود...ولی چرا خوابش نمیبرد؟نکنه باز میخواد یه اتفاق بد بیوفته؟...نه شوگا!اونقدرم بدبخت نیستید که هر لحظه از زندگیتون بخواد بهش یه گندی بخوره!
به جونگ کوک که خواب بود نگاه کرد و حسودی کرد..اونم دلش میخواست بخوابه...خواب مامان و باباش رو ببینه.
شاید هیچوقت تابلو نمیکرد یا حرفی راجبش نمیزد ولی...همیشه دلش برای خانوادش تنگ میشد...همیشه..
توی جاش تکون خورد و خودش رو بالا کشید.
اگه قرار باشه به عقب برگردی...اولین کاری که میکنی چیه؟
خب شاید برای اون جور کردن یه بهونه بود تا با مامان و باباش برن بیرون و توی اتیش سوزی نباشن...ولی از یه طرف...این خانواده چی؟اگه اونا نبودن...الان زندگیش چجوری بود؟اگه کیارا یا جونگ کوک یا بابا نبودن....هنوزم این حس خوشبختی که الان داشتو میکرد؟
نفسش رو با حرص بیرون داد و چشماش رو مالید:چرا راجبش فکر میکنی یونگی....
وایسا...اون گفت یونگی؟نه...یونگی مرده...به یادش نیار شوگا...یونگی مرده...
سرش رو به دو طرف تکون داد تا شاید افکارش از ذهنش بیرون بریزن:بهش فکر نکن...
جونگ کوک:ه..هیونگ...
با صدای ناله جونگ کوک سریع سرش رو برگردوند سمتش و بلند شد:بله...حالت خوبه؟؟
جونگ کوک با اخم غلیظی پتوی روی خودش رو کنار زد و...
شوگا:فاک...
سریع اومد سمت تخت و به لباس خونی جونگ کوک نگاه کرد و بالا زدش:اینکه بخیش باز شده!!
جونگ کوک با نفس نفس به شوگا نگاه کرد.
شوگا:تکون نخور جونگ کوک باشه؟؟من میرم دکترو بیارم..
سریع از اتاق بیرون دوید و توی راهرو داد زد:دکتر!!دکتر نیاز داریم!!
براش مهم نبود ساعت سه شبه...الان جونگ کوک مهم بود.
یکی از دکترا از اتاقش توی اون طبقه بیرون اومد و با اخم نگاش کرد:مشکل چیه؟
به اتاق اشاره کرد:بخیش باز شده...داره خونریزی میکنه!
دکتر سریع وارد اتاق شد و به جونگ کوک نگاه کرد:امکان نداره اینجوری باز بشه...
دکتر به تخت نزدیک شد و آروم بخیه هارو لمس کرد:یکی اینو بریده...
اخم غلیظی کرد:کی؟؟من تموم مدت بیدار بودم!
جونگ کوک به آرومی با عرقی که ازش میچکید به دکتر نگاه کرد:درد..دارم...
دکتر به پیشونی جونگ کوک دست زد:مثل اینکه فقط مشکل بخیه نیست...
نگرانی توی دلش از هر چیزی بیشتر شد...چه بلایی داره سرش میاد؟
کیارا:اینجا چخبره؟؟
به پشت سرش نگاه کرد و کیارا رو دید که جلوی در وایستاده.
کیارا سریع اومد سمت جونگ کوک:هیونگ؟؟چت شده؟
جونگ کوک چیزی نگفت....لعنتی چش شده؟؟
دکتر سریع از توی پیجر داخل جیبش چند تا پرستار خبر کرد.
دکتر:احتمالا اون تیر یه چیزی داشته...باید آزمایش خون بگیریم...ولی اول خونریزیو باید بند بیاریم.
با حرص گفت:اینارو به من نگو انجامش بده!!
دکتر سریع رفت بیرون اتاق تا وسایل لازم رو بیاره.
کیارا دست جونگ کوک گرفت:چرا انقدر داغه؟؟جونگ کوک تو که حالت خوب بود!
جونگ کوک با صدای گرفته و خستش زمزمه کرد:نمیدونم...ولی..احساس میکنم دارم آتیش میگیرم.
رفت سمت یخچال کوچیک توی اتاق و یه تیکه یخ که شبیه چشم بند بود رو برداشت و اومد سمت تخت.
یخ رو گذاشت روی گیجگاه جونگ کوک تا یکم آرومش کنه.
دکتر با چند تا پرستار اومد و گفت:برید بیرون هر دوتون.
دست کیارا رو گرفت و سریع از اتاق رفتن بیرون تا دکتر کارشو بکنه.
کیارا:یهو چش شد...
شوگا:دکتر گفت انگاری بخیش رو یکی بریده...ولی من تموم مدت بیدار بودم.از یه طرف هم گفت احیانا توی تیر یه چیزی بوده که باعث این حالش شده...
کیارا:یعنی مسموم شده؟
به کیارا با نگرانی نگاه کرد:نمیدونم...ولی حالش خوب میشه...مطمئنم.
کیارا سر تکون داد و روی صندلی انتظار نشست.
خودشم به دیوار تکیه داد و سعی کرد خودش رو آروم کنه...مثل اینکه واقعا انقدر بدبختن که نمیتونن یه لحظه خوب داشته باشن...
حدود یه ساعت گذشته بود...کیارا سرش رو گذاشته بود رو شونه شوگا و خوابیده بود و شوگا هم دیگه قدرتی برای بیدار نگه داشتن خودش نداشت...
چند ثانیه چشماش رو بست که صدای در شنید.
سریع بلند شد و تازه با صدای کیارا فهمید که خراب کرد..
کیارا:آخخخ!هیونگ!
کیارا سرش رو گرفت و بلند شد.
آروم سر کیارا رو نوازش کرد:ببخشید..
به دکتر و پرستارا که با لباسای خونی از اتاق بیرون اومدن نگاه کرد و کمی ترسید:چی...چیشد؟
دکتر نفس عمیقی کشید:تلاشم رو کردم تا بخشای مسموم شده رو با سرنگ بکشم بیرون...چند ثانیه از دستم در رفت و به یه عضو بدنش سرنگ زدم و خونریزیش شدید شد..ولی الان مشکلی نیست...فقط باید بیشتر بمونه و از هر گونه تکون یهویی دوری کنه...
کیارا:الان خوبه؟
دکتر:بله الان حالش خوبه...ولی تا فردا بیدار نمیشه.شما بچه ها بگیرید بخوابید حتما خسته اید.
به کیارا نگاه کرد:برو پیش بابا...چیزی هم راجب این اتفاق بهش نگو..همینجوریش نگران هست.
کیارا سر تکون داد و با نگاهی به اتاق جونگ کوک رفت سمت اتاق بابا.
خودش هم وارد اتاق شد و جونگ رو غرق خواب دید...
نزدیک تختش شد و موهای روی صورتش رو کنار زد:نمیذارم تو یکی اتفاقی برات بیوفته..
اینو به خودش و جونگ کوک گفت و رفت سمت مبل و روش دراز کشید...چشماش رو بست و بدون اینکه حتی حس کنه به خواب رفت.

LOSING GAMENơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ