"یک ماه بعد"
*کیارا*
توی بیمارستان بودن.
توی راهرو راه میرفت و فکر میکرد..چرا اینجوری شد؟اون که حالش خوب بود!
به شوگا که داشت با حالت عصبی پاهاش رو به زمین میکوبید و به دیوار تکیه داده بود نگاه میکنه و بعد به جونگ کوک که روی صندلی نشسته بود و آرنجاش رو به زانوهاش تکیه داده بود و انگاری داشت فکر میکرد...
با اومدن دکتر از توی بخش سری میرن سمتش.
شوگا:دکتر چیشده؟مشکل چیه؟
دکتر:متاسفانه داره پیشرفت میکنه...یه ماه دیگه وقت داره..
چی؟؟!؟...چی داره پیشرفت میکنه؟؟؟یعنی چی؟؟...بابا فقط یه ماه دیگه وقت داره؟؟..برای چی؟؟؟مگه مشکلش چیه؟؟
شوگا:ببخشید..چی داره پیشرفت میکنه؟
دکتر با تعجب بهشون نگاه میکنه:شما مگه نمیدونستید ایشون تومور دارن؟
قلبش تیر کشید و ترس کل بدنش رو فرا گرفت!تومور؟برای چی؟؟
دکتر:ایشون دو ماهه که این تومور رو دارن!شما نمیدونستید؟؟
شوگا تا خواست چیزی بگه با حرف جونگ کوک دهنش بسته شد.
جونگ کوک:بله..میدونستیم...
جفتشون به جونگ کوک نگاه میکنن..جونگ کوک میدونست؟؟..اونوقت بهشون نگفته بود؟؟
دکتر:خب...باید اینجا بمونن تا خطر های احتمالی رفع بشه..وقتی از بخش بیرون اومدن میتونید ملاقاتشون کنید.
بعد میره...
به جونگ کوک نگاه میکنه:تومور؟
جونگ کوک سرش رو انداخت پایین و نشست روی صندلی و با دستاش جلوی صورتش رو گرفت..
کیارا نزدیکش شد و جلوش وایستاد:از کی میدونستی..
شوگا هم به جونگ کوک نگاه میکنه.
با سکوت جونگ کوک با بغض داد میزنه:از کی میدونستی؟؟!؟
جونگ کوک با صدای آرومی به کیارا نگاه میکنه:از یه ماه پیش..
تکخنده ای میکنه و دور خودش میچرخه و دوباره به جونگ کوک نگاه میکنه:اونوقت هیچی نگفتی...
جونگ کوک:نمیخواستم اوقات خوش رو خراب کنم..
با داد گفت:فکر میکنی الان که نگفتی اوقاتمون خوشه؟؟!
با دادی که زد کل کسایی که اونجا بودن بهشون نگاه میکنن.
دوباره با داد حرفش رو ادامه داد:چجوری به همچین نتیجه ای رسیدی؟؟حالا که فقط یه ماه وقت دارم اینو بهم میگی؟؟
بغضش ترکید و با گریه داد زد:فقط یه ماه!!!...فقط یه ماه وقت دارم که خوشی های بیست سال زندگیمو با بابام جبران کنم!!!
با سکوت دوباره جونگ کوک دوباره داد میزنه:میفهمی؟؟؟
شوگا دستش رو میذاره روی شونه کیارا:آروم باش.
دست شوگا رو پس میزنه و روی زانو هاش میشینه و یقه جونگ کوک رو میگیره:چرا جونگ کوک؟!؟!...چراااا؟؟
شوگا شونه های کیارا رو میگیره و از جونگ کوک جداش میکنه:آروم باش!
دوباره دستای شوگا رو پس میزنه و با گریه میره سمت دیوار روبه روی جونگ کوک و سر میخوره و میشینه و پاهاش رو بغل میکنه و سرش رو بینشون پنهان میکنه و گریه میکنه..
اینبار شوگا با لحن عصبی که توش بغض بود میگه:با خودت چی فکر کردی جونگ کوک...پس حرفی که توی کوه زدی برای این بود آره؟؟...فکر میکنی فقط خودت زمان از دست دادی؟؟..ما هم مثل تو بیست سال دوری کشیدیم!..اونوقت توی این موقعیت حساس به فکر خوشیامون بودی؟؟پس چیشد؟؟!..اون حرفا که یه خونواده ایم!ها؟؟همش حرف بود؟؟
جونگ کوک با گریه میگه:متاسفم...من..فکر میکردم خوب میشه..فکر نمیکردم انقدر وضعش بد باشه..
سرش رو میاره بالا و بهش نگاه میکنه:فقط یه ماه...اونم توی بیمارستان...دیگه وقتی ندارم...ندارم..
دوباره با گریه سرش رو میندازه پایین..
جونگ کوک از جاش بلند میشه و میره کنارش و بغلش میکنه:میدونم...معذرت میخوام کیارا...من خود خواه بودم...نمیخواستم اینجوری بشه..
کاری نکرد و فقط گریه کرد..
شوگا هم رفت اونطرف کیارا نشست و دستش رو گذاشت روی سر کیارا و نوازشش کرد..
دیگه وقتی نداشت...خیلی کارا میخواست با باباش انجام بده...ولی دیگه دیر شده...دیگه وقتی نداره...باباش رو هم از دست میده...دیگه تموم شد...فقط برادراش براش موندن...حتی جیمین هم یه مدت ازش خبری نبود و نگرانش میکرد..چند وقت بود که جیمین بهش زنگ نمیزد و وقتی هم که خودش زنگ میزد خاموش بود...تهیونگ هم جوابش رو نمیداد و توی مدرسه باهاش حرف نمیزد...نمیدونست مشکل چی بود..ولی فکرای عجیبی به سرش میزد که جیمین یکی دیگه رو پیدا کرده و جرعت نداره بهش بگه و تهیونگ هم نمیتونه باهاش حرف بزنه...این فکرا قلبش رو به درد میاورد و حالا باباش...این زندگی کی میخواست باهاش مهربون باشه؟چرا تا میخواد احساس کنه خوشحاله یه اتفاق بد میوفته که نابودش کنه؟
بعد از چند دیقه باباشون رو از بخش بیرون میارن و میبرن توی یکی از اتاقا..
با دیدن باباش که زیر چشماش گود رفته و بازم داره بهشون لبخند میزنه با سرعت میره سمت تختش و بغلش میکنه و باباش هم موهاش رو نوازش میکنه..
با گریه محکم تر باباش رو نگه میداره که باباش میگه:گریه نکن عزیزم..دوست ندارم اشکات رو ببینم وقتی توی این شرایط واقعا به خنده هات نیاز دارم..
کیارا:ولی...هق...ولی چجوری...وقتی داری از پیشم میری انتظار داری بخندم؟..لطفا نرو...اگه بمونی قول میدم همیشه برات بخندم..
باباش بوسه ای روی موهاش میذاره:دختر قشنگم..کاشکی دست من بود...ولی نیست..دنیا از من میخواد که اینجا رو ترک کنم...
از بغل باباش میاد بیرون و بهش نگاه میکنه.
باباش لبخندی میزنه و اشکای روی صورت کیارا رو پاک میکنه:من لایق این اشکای مرواریدی نیستم...لطفا بخاطر من حرومشون نکن..
با اخم و گریه میگه:چرا فکر میکنی نداری؟...تو..تو...همیشه میگی لیاقت هیچی رو نداری...ولی تو لیاقتت بیشتر از چیزیه که فکر میکنی..تو لیاقت مردن رو نداری...نباید بمیری..میخوام خیلی چیزا رو باهات تجربه کنم..خواهش میکنم بابا...بهم فرصت بیشتری بده!پیشم بمون!
باباش لبخند میزنه و به جونگ کوک که کنار در وایستاده بود نگاه میکنه:دقیقا شبیه خودته جونگ کوک!
به جونگ کوک که یه لبخند کوچیک روی لبش بود نگاه میکنه و دوباره به باباش..
پدر کیارا:اونم دقیقا این حرفا رو میزد..ولی متاسفم کیارا..نمیتونم به حرفت عمل کنم..منم خیلی دوست داشتم باهات کارای زیادی بکنم!..ولی بخت باهام یار نیست...هنوزم دوستم داری؟
با گریه لبخند زد:معلومه دوست دارم..
شاید اگه قبل همه این اتفاقا بود براش مهم نبود که باباش بمیره یا زنده باشه ولی حالا...چیکار باید میکرد تا کاری کنه باباش زنده بمونه؟
باباش موهاش رو میده پشت گوشش و با لبخند میگه:پس..فراموشم نکن..دوست دارم از اون دنیا هم ببینمت که بزرگ میشی و عاشق میشی..و زندگی میکنی!
حرفای باباش قشنگ بود..ولی احساس میکرد دیگه عشقی نداره تا بهش عشق بورزه..جیمین دیگه باهاش حرف نمیزد..یعنی فراموشش کرده؟به این زودی همه حرفاش رو فراموش کرد؟
از تخت دور شد و رفت و کنار شوگا وایستاد و اونم شونش رو گرفت و به خودش چسبوندش..
پدر کیارا:میدونم بهتون بدی های زیادی کردم...محبت رو ازتون گرفتم...زندگی رو براتون سخت کردم..ولی..اشتباه میکردم...همیشه فکر میکردم اگه به خودم وابستتون کنم ضعیف میشید..میدونستم توی یه همچین روزی برام اشک میریزید...همیشه از دور حواسم بهتون بود...فکر میکردم اینجوری زجر نمیکشید...ولی وقتی دیدم که وقتی کنارتونم خوشحالید..فهمیدم این همه سال اشتباه کرده بودم..و حالا دیگه وقتی ندارم..نمیگم برام گریه نکنید..ولی دلم میخواد وقتی به یاد من میوفتید بخندید!یاد خاطرات خوب بیوفتید..
خودش رو توی بغل شوگا مخفی کرد و بیصدا گریه کرد..
پدر کیارا:من..وسیعت نامم رو نوشتم..عمارت مال هر سه تاتونه...میتونید باهم توش زندگی کنید..دوتا باند رو هم میدم به جونگ کوک...تموم داراییم بین هر سه تاتون تقسیم میشه...همه چیز من مال شماس..اگه چیزی رو نخواستین بفروشین..میتونید هر چی بخواید برای خودتون بردارین..فقط ازتون یه خواهشی دارم..
به باباشون نگاه میکنن.
پدر کیارا:هیچوقت...هیچوقت...همو ترک نکنید و به هم پشت نکنید...این تنها خواسته منه...
شوگا بالاخره به حرف میاد و با بغض میگه:نگران نباش بابا..همچین اتفاقی نمیوفته.
بابا لبخند میزنه و میگه:خوبه..شوگا..هیچوقت فکر نکردم که تو پسر واقعیم نیستی...تو همیشه از خون من بودی..برام مهم نیست که مامان و بابات یکی دیگس...من تورو پسرم میبینم و خواهم دید...
شوگا لبخند میزنه و اشک از چشماش جاری میشه:ممنونم بابا...
باباشون به جونگ کوک نگاه میکنه:جونگ کوک..
جونگ کوک سرش رو میاره بالا و به باباش نگاه میکنه:بله بابا..
پدر کیارا:همونطور که بهت گفتم..از خواهر و برادرت مواظبت کن..همونطوری که تو هواشون رو داری..اونا هم هوای تورو دارن..از خود واقعیت نترس...قبولش کن..
جونگ کوک با اشکایی که از چشماش جاری میشد سرش رو تکون میده..
با اومدن پرستار داخل اتاق همه بهش نگاه میکنن:ببخشید ولی وقت ملاقات تمومه..
بعد از اتاق میره بیرون.
جونگ کوک:باید بریم..دوباره بهت سر میزنیم بابا..
بابا سرش رو با لبخند تکون میده..
اولین نفر کیارا میره و بغلش میکنه و گونش رو میبوسه:خدافظ..
پدر کیارا:خدافظ عزیزم..
نفر دوم شوگا بابا رو بغل میکنه:خدافظ بابا..
پدر کیارا:خدافظ پسرم..مراقب خودت باش..
شوگا:حتما..
آخرین نفر جونگ کوک میره و بغلش میکنه:خدافظ..برای همیشه؟
پدرش سرش رو نوازش میکنه:مرگ فقط یه مرحله ست..من هنوز کنارتونم...چون منو نمیبینید دلیل نمیشه وجود نداشته باشم..
جونگ کوک هم از بغلش میاد بیرون و میاد سمت در.
آخرین نگاهش رو به باباش میندازه و باهاش بای بای میکنه و از اتاق میرن بیرون..
جونگ کوک:خیلی خب..بیاید برگردیم خونه..
شوگا:کیارا؟حالت خوبه؟
همونطور که به نقطه نامعلومی نگاه میکرد میگه:آره..بیاید بریم..
با این حرف نگاهش رو برمیداره و جلوتر از بقیه از بیمارستان خارج میشه و میره سمت ماشین.
با رسیدن به خونه میره توی اتاقش و میشینه روی تختش..دیگه تمومه...باباش هم از دست داد...نفر بعدی کیه؟
گوشیش رو در آورد و طبق معمول دوباره زنگ زد به جیمین..
ولی دوباره رفت روی پیغامگیر...ولی همیشه براش پیغام میذاشت تا شاید حداقل جیمین حرفاش رو بشنوه و بالاخره بخواد باهاش حرف بزنه..
کیارا:جیمین؟..بازم جواب نمیدی آره؟..خب...دیگه دارم عادت میکنم..
یه نفس عمیق میکشه:نمیدونم اصلا به حرفام گوش میدی یا نه..ولی من الان بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم...
با بغضی که داشت گلوش رو چنگ میزد میگه:بابام داره میمیره جیمین...از دو ماه پیش یه تومور داشت و تنها کسی که میدونست جونگ کوک بود ولی به ما نگفت...
با گریه میگه:اونم از پیشم میره...تو چی؟تو هم از پیشم رفتی؟خواهش میکنم جیمین اگه هر اتفاقی افتاده بهم بگو!...اینکه احساس کنم فراموشم کردی خیلی عذاب آوره...حداقل باهام حرف بزن...بگو که هنوز یکیو دارم که کنارمه..بگو...
دیگه نتونست ادامه بده و گذاشت گریه هاش بهش غلبه کنن...
گوشیو قطع کرد و انداخت روی تخت...نمیدونست چرا هنوزم امید داشت که جیمین بهش جواب بده...ولی حس میکرد حتما یه دلیلی برای اینکاراش وجود داره...و اینکه شاید حرفای کیارا رو بشنوه...
روی تخت دراز کشید و به گریه ادامه داد...همه رویاهاش دارن تبدیل به کابوس میشن..تا کی باید زجر بکشه؟..
بعد از چند ساعت حاضر میشه و میره سمت در عمارت که جونگ کوک که روی مبلای عمارت نشسته بود میگه:کجا میری؟
بهش نگاه میکنه و با قیافه رنگ پریده و بی حال میگه:میرم قدم بزنم..
جونگ کوک مخالفتی نکرد..شاید میدونست الان کیارا حالش از همیشه بدتره..
از عمارت خارج شد و رفت سمت دروازه و نگهبان درو براش باز کرد..
به تونل رسید و از در کنارش که برای وقتایی بود که پیاده باشن وارد شد..
به تهش رسید و از در بیرون اومد.
چون هیچ دوربینی اون اطراف نبود و کسی هم اونجا ها نبود کسی نبود که بهش شک کنه.
کلاهش رو پایینتر کشید و به آسمون که ستاره ها توش میدرخشیدن نگاه میکنه...
کاشکی میتونست یکی از اونا باشه..همشون فقط میدرخشن و از بالا زندگی بقیه رو تماشا میکنن..قطعا هر ستاره ای زندگی کیارا رو میدید شاید براش گریه میکرد..
با رسیدن به خیابون های شلوغ و پر از ماشین و آدم های توی پیاده رو شروع به راه رفتن کرد..
با رسیدن به بار که تابلوش با نور تزیین شده بود و نورانی بود واردش شد..
بوی الکل و سیگار دیوونش میکرد ولی الان کاملا بی حس بود..
رفت و روی اولین صندلی خالی جلوی پیشخون نشست.
مردی که پشت پیشخون بود اومد جلوش و گفت:چی میتونم برات بیارم خوشگله؟
سرش رو بالا میاره و به مرد نگاه میکنه:قوی ترین چیزی که داری رو برام بیار..
مرد با دیدن قیافه رنگ پریده و بیخیال کیارا ابروهاش بالا رفت:مثل اینکه روز خوبی نداشتی!
کیارا:سرت تو کار خودت باشه..
مرد با پوزخند از اونجا میره..
سرش رو میذاره روی میز و چشماش رو میبنده.
مرد:اینم قویترین ویسکی که داریم!
سرش رو بلند میکنه و با برداشتن لیوان بهش نگاه میکنه و مرد هم میره و به بقیه کاراش میرسه..
تا حالا مشروب نخورده بود..نمیدونست قراره چی بشه ولی امتحانش اونم توی شرایط الانش بد نبود..
آروم لیوان رو میبره سمت لباش و یخورده ازش رو میخوره و سرش رو از تلخیش به دو طرف تکون میده:اوفف...
دوباره به لیوان نگاه میکنه:قراره یه چالش داشته باشیم..
بعدش به خوردنش ادامه میده..
بعد از تموم کردن سومین لیوان ویسکیش مرد میگه:فکر کنم بس باشه!اون ویسکی خیلی قویه و همین الانشم سه تا لیوان بزرگ خوردی!
بازم با حالت بی حال میگه:گفتم سرت تو کار خودت باشه..
مرد میخنده و میگه:تنها چیزیت که عوض نشده همینه!
بعد از پیشش میره..
با زنگ خوردن گوشیش از توی جیبش درش میاره و سعی میکنه اسم رو بخونه...سعی کرد با دید تارش بخونه ولی وقتی موفق نشد و فقط جواب داد:الو؟؟
جونگ کوک:کیارا؟چند ساعته بیرونی!کجایی؟
میخنده و میگه:دارم خوش میگذرونم!
جونگ کوک:خدای من!تو مستی!؟
دوباره میخنده و میگه:واو!هیونگ نگفته بودی حس شیشمت انقدر قویه!!
جونگ کوک:لعنتی...کجایی؟
به دور و بر نگاه میکنه:توی بار!خیلی رنگارنگه!
جونگ کوک:همین الان از اونجا بیا بیرون!
خواست چیزی بگه که چهار تا مرد هیکلی میان کنارش وایمیستن.
یکیشون میگه:هی دختر کوچولو!اینجا چیکار میکنی؟
جونگ کوک که از پشت گوشی صداشون رو شنید میگه:کیارا!به حرفاشون گوش نده!فقط بیا بیرون!!
کیارا:برادرم میگه به حرفتون گوش ندم و فقط برم بیرون!
یکی از مردا که توی دماغش حلقه انداخته بود و روی بازوش یه لنگر تتو کرده بود میگه:اووو!بیا میخوایم خوش بگذرونیم!
به جونگ کوک میگه:هیونگ میگن میخوان خوش بگذرونن!
جونگ کوک:خواهش میکنم کیارا!فقط بیا بیرون!دارن گولت میزنن!من دارم میام دنبالت!
کیارا:ولی هیونگ!..من به خوش گذرونی نیاز دارم!
بعد بدون توجه به فریادای جونگ کوک گوشی رو قطع میکنه و میگه:میخوایم چیکار کنیم؟؟
مردی که کچل بود میگه:بیا بریم طبقه بالا!تا حالا مواد زدی؟؟
با اخم میگه:تا حالا نزدم...چجوریه؟؟
مرد میخنده و میگه:بیا بریم میفهمی!
از جاش بلند میشه که نزدیک بود بیوفته که یکی از مردا میگیرش:اووو!زیادی مشروب خوردی دختر!
روی پاهای خودش وایمیسته و دستای مرد رو پس میزنه:خودم میتونم..
با اون مردا میره طبقه بالای بار که پر اتاق بود..
میرن توی اتاق و میشینن روی زمین و یکی از اونا که ریش بلندی داشت و موهاش رو از پشت بسته بود از توی جیب داخل سویشرتش یه بسته بزرگ کوکائین در میاره و با چاقویی که از توی جیبش در میاره میبرتش و میذاره وسط.
مردی که کنار کیارا نشسته بود با انگشتش یخورده ازش رو برمیداره و میذاره جلوی دماغش رو میکشه بالا و یه نفس عمیق میکشه:آههه...حس خوبیه!
مردی که کچل بود یه کارت از توی جیبش در میاره و یخورده از کوکائین روش میریزه و میده به کیارا:یکی از سوراخ دماغاتو بگیر و یهویی همش رو بکش بالا!
کاغذ رو از دست مرد میگیره و همونطوری که مرد گفت یکی از سوراخ دماغاشو میگیره و میکشه بالا که از حس سوزش دماغش آه میکشه و روی زمین دراز میکشه.
همه اون مردا براش دست میزنن:آفرین دختر!!کارت خوب بود!
بلند میشه و دوباره میشینه و میخنده.
یکی از مردا با رادیوی کوچیکی که داشت آهنگ میذاره و همه شروع میکنن به مواد زدن و سیگار کشیدن..
سیگار مرد کناری رو میگیره و میذاره بین لباش و میکشه و بعد دود رو میده بیرون.
یخورده گذشت و حالا تقریبا هر کی یه گوشه افتاده بود و یا خواب بود یا سیگار میکشید ولی فقط کیارا بود که هنوزم جلوی بسته مواد نشسته بود و پشت سر هم اونو بالا میکشید..
با بالا کشیدن آخریش آهی میکشه و چشماش رو میبنده...
یکی از مردا میگه:خوبه...دیدی به شرطم عمل کردم؟
به اونا نگاه میکنه.
مردی که کچل بود میگه:باشه تو بردی..
با حالت خسته ای میگه:سر چی شرط بستین؟
مرد به کیارا نگاه میکنه و میگه:شرط بسته بودیم اگه بتونه یه دختر رو بیاره تا باهامون مواد بزنه بهش پونصد وون میدم...
میخنده و میگه:پس پولش رو بده!
همشون میخندن.
مرد از جاش بلند میشه و میاد سمت کیارا و چونش رو میگیره:ولی حالا که تا اینجا اومدی حیفه باهات خوش نگذرونم!
اخم میکنه و میگه:من اهل اینکارا نیستم...
بعد دست مرد رو کنار میزنه..
خواست دوباره کوکائین رو بکشه که مرد کارت توی دستش رو انداخت اونطرف و گفت:میتونی بعد از کار من انجامش بدی!
اول به کوکائین که ریخته بود رو زمین نگاه میکنه و بعد به مرد:تو کوکائین منو ریختی...حالا هم من خونت رو میریزم..
چاقویی که روی زمین بود رو برمیداره و خیلی سریع میبره داخل گردن مرد و مرد با چشمای درشت شده سعی کرد چاقو رو در بیاره ولی از دهنش خون اومد و زندگیش به سر اومد...
بقیه اونا هم بلند شدن و اومدن سمت کیارا.
یکیشون گفت:دختره عوضی!!
انگاری حالا که اون مواد رو زده بود دیدش بهتر شده بود و یجورایی حواسش جمع تر بود..
با رسیدن مرد و بالا آوردن مشتش جاخالی میده و مچ دست مرد رو میپیچونه و میبره پشتش و اونو هل میده سمت دیوار.
با نزدیک شدن مشت یکی از اونا از پشت خم میشه و دستاش رو میذاره زمین و با پاش میکوبه توی صورت مرد.
دوباره پاهاش رو میذاره زمین و میاد بالا و با چاقویی که داشت سر مرد آخر رو هدف میگیره و مثل دارت پرتش میکنه سمت مردی که داشت از پنجره فرار میکرد و دقیقا میزنه وسط پیشونیش...
با خنده به اونا که روی زمین افتاده بودن و دوتاشون هم مرده بودن نگاه میکنه:بهتون گفته بودم!!
بسته کوکائین رو برمیداره و بدون توجه به اون مردا میره و روی تختی که اونجا بود میشینه و با ریختن کوکائین روی کارت اونو میکشه بالا..
کیارا:آههه...
با باز شدن یهویی در به جونگ کوک که با نگرانی داشت به اون مردا که روی زمین افتاده بودن نگاه میکرد میخنده و میگه:سلام هیونگ!
جونگ کوک با دیدن کیارا که داشت مواد میزد با ترس میاد سمتش و بسته رو ازش جدا میکنه و پرت میکنه سمت دیوار:داری چیکار میکنی؟؟
ولی با دیدن چیزی مانع از جواب دادن به جونگ کوک شد..
پشت سر جونگ کوک وایستاده بود و داشت نگاهش میکرد..
کیارا:جیمین..
جونگ کوک شونه هاش رو میگیره و تکون میده:چت شده؟؟چرا اینکارو کردی؟؟چرا وقتی بهت گفتم نیومدی بیرون؟؟
ولی هنوزم داشت به جیمین نگاه میکرد:جیمین...
جونگ کوک با داد میگه:جیمین؟؟؟چرا اسم اون عوضی رو میاری؟؟؟
کیارا:کجا بودی؟...خیلی وقته باهات حرف نزدم..
جونگ کوک با دیدن پشت سرش دوباره به کیارا نگاه میکنه:کیارا توهم زدی!...بیا از اینجا بریم..
بعد کیارا رو بغل میکنه و با خودش میبره پایین.
کیارا:جیمین...جیمین...
اشکاش ناخواسته سرازیر شد...
چشماش سیاهی رفت و......
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...