🌈🦄ʙᴏɴᴏʙᴏɴᴏʏᴀ🌈🦄

6.7K 1.2K 414
                                    

فاصله ی در تا جایی که دونسنگ هیونگش با تشویش ایستاده بود رو طی کرد. کیفش رو از روی دوشش پایین آورد و روی نزدیک ترین میز دم دستش گذاشت.

میز گرد صورتی رنگ که روش رومیزی حریر هلویی اکلیلی رنگی کشیده شده بود و توی تاریکی‌ نسبی کافه میشد طرح شکوفه‌های گیلاس‌ کارتونی روش رو دید.

قبل از نزدیک شدن به اون گربه لباش و روی هم فشار داد و با خم شدنش اجازه داد کیم تهیونگ صدای مرد شیرموزی روبه‌روش رو بشنوه:

- سلام، من جئون جونگکوک هستم. دونسنگ جیمین هیونگ، بهم گفت زود خودم رو به کافه‌تون برسونم تهیونگ شی.

تهیونگ برای لحظه‌ای نگرانیش برای بونابونایا رو فراموش کرد، لبخند مستطیلی‌ش از کیوت بودن آلفای روبه‌روش داشت رو لباش می‌نشست که با تک سرفه‌ای بونابونایا رو بین دستاش جا به جا کرد.

- خوشبختم جونگکوک شی، فقط میشه اول به گربه‌م یه نگاهی بندازید و بعد مراسم معارفه داشته باشیم؟

جونگکوک با باز و بسته کردن لباش که دندونای خرگوشیش و به رخ تهیونگ می‌کشید، به خودش اومد و تند تند سرش رو تکون داد.

صاحب کافه خیلی داشت خودش رو کنترل میکرد تسلیم اون چشما، دندونا و رایحه‌ی دامپزشک توی کافه‌ش نشه و از چشماش قلبای اکلیلی بیرون نریزه.

البته باید از بونابونایا هم تشکر می‌کرد که پنجه‌ی راستش رو روی سیبک گلوش گذاشته بود و مانع دیده شدن بالا و پایین رفتن واضح اون برآمدگی شده بود!

- بله بله حتما تهیونگ شی، می‌تونم گربه رو ازتون بگیرم؟

تهیونگ به آرومی محافظ سیبک لرزون گلوش رو به دستای جونگکوک داد و تو تاریکی و روشنی کافه‌ش شاهد تضاد دست دامپزشک با شخصیت و صورتش بود.

اون خالکوبی‌های متفاوت که از روی انگشتاش شروع شده بودن. یکم نگاهش رو بالاتر برد، ساق دستش هم پر بود و اوه...این رگا و این عضله‌های خوش فرم واقعا برای این خرگوشک شیرموزی بودن؟

- کی حالش بد شده؟

نفسش رو حبس کرد، حالا که جونگکوک با نگاهی سوالی منتظر جواب صاحب گربه بود اصلا و ابدا نباید اب دهنش رو قورت می‌داد. بزاق توی دهنش بیشتر شده بود و در عین حال گلوش از خشکی می‌سوخت.

- ام... من...نیم، نیم ساعت پیش با صدای ناله‌ش بیدار شدم.

انگشتای خالکوبی شده‌ی جونگکوک بین خزای عسلی رنگ گربه چرخ می‌خوردند و با نوازش شکمش به آروم شدن گربه کمک می‌کرد.

- چیز خاصی خورده؟ فعالیت خاصی یا...؟

تهیونگ که خودش رو مسئول می‌دونست سر پایین انداخت.

- اهم، امروز کافه شلوغ بود و بونابونایا از حواس پرتی من سواستفاده کرد و کلی شکلات و نوشابه خورد.

DADDY IS MY UNICORNWhere stories live. Discover now