سرش روی بازوهای آلفا بود و جونگوک با نوک انگشتاش به آرومی موهای ابریشمیش رو نوازش میکرد.
صدای خسته و زیر توت فرنگیش باعث شد سیبک گلوش با لرزش بالا و پایین بشه.
"راستش...هنوزم چیزی یادم نمیاد ولی...رایحهت...اون رایحهی خون و آهن...هیجده ساله هربار که حتی یکیش رو بو میکنم دلم تنگه یه چیزی میشد که یادم نبود. مامانم دوقلوها رو وقتی شش سالم بود حامله بودش و خب... حتی دوقلوها نتونستن توی گامچئون بدنیا بیان، فقط یادمه چند ماهی رو مدام توی بیمارستانا داشتم میچرخیدم، جونگوک...هجده سال پیش چی شدش؟"
آلفا ولی سکوت کرده بود، نوازش دستهاش متوقف شده بود و به سقفی که داشت با نور افتاب رنگ گلبهی به خودش میگرفت خیره شده بود.
"اون موقع ترسیده بودی، نمیخوام برات تعریف کنم که بازم بترسی..."
دست تهیونگ که روی سینهی ورزیدهی آلفا بود به آرومی مشت شد.
با نفس عمیقی پلک زد و سوال دیگهای ازش پرسید:
"تو...وقتی منو پیدا کردی...وقتی اولین بار توی کافه منو دیدی، منو شناختی یا نه؟"
سینهی زیر دستش شدت تپش بیشتری به خودش گرفته بود، صبر امگا تموم شد و با یه حرکت که اخم هاشو از درد کمرش توی هم کشید روی تخت نشست.
"حرف بزن جونگوک، اینطوری سکوت نکن! داری روانیم میکنی دیگه."
آلفا هم مثل خودش نشست و با کنار زدن پتو از روشون خودشو به امگا نزدیک کرد. بازوهاشو توی دستش گرفت و لبخند کمرنگی زد.
"من... فقط بخاطر تو با جیمین و یونگی دوست شدم تهیونگ."
سمت راستش صورتش سوخت و سرش به چپ مایل شد، امگاش با لبای لرزون اونو زده بود.
"خیلی بدی، خیلی نامردی لعنتی!"
چشماشو محکم روی هم فشار داد و گفت:
"وقتی پونزده سالم شد اومدم سئول، نمیتونستم پیدات کنم. اونقدر دنبالت گشتم که وقتی هیجده سالم شد فهمیدم توی کدوم دبیرستانی. از همون موقع دورادور حواسم بهت بود...تو، تو همیشه همهی زندگیم بودی تهیونگ!"
شونههای ورزیده و برهنهش زیر دستای لرزون توت فرنگیش محکم فشرده شدن، تهیونگ با چشمای خیس توی چشماش زل زده بود.
"چرا دورادور جونگوک؟ چرا عوضی؟ میدونی وقتایی که خوابای نامفهوم میدیدم چقدر بعدش حالم بد بود؟ نمیدونی که...میدونی اینکه دلتنگ یکی باشی و ندونی کیه چه جهنمیه؟"
جونگوک با دستای مشت شده از روی تخت بلند شد و ایستاد.
"آره من نامردم، عوضیم و یه آلفای لعنتیم ولی...نمیتونستم نزدیکت بشم، نه تا وقتی که نتونم رو خودم کنترل داشته باشم."
YOU ARE READING
DADDY IS MY UNICORN
Werewolf🌈🦄- ددی؟ میدونستی تو یونیکورن منی؟ جانگکوک با چشمایی بیرون زده به پسر روبهروش نگاه میکنه. - ها؟ من؟ دقیقا منظورت منم تهیونگ؟ احیاناً حرفت و برعکس نگفتی کیتن؟ تهیونگ روی خزای گربهاش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جانگ...