🦄🌈ᴘʀᴇɢɴᴀɴᴄʏ?🦄🌈

3.9K 805 464
                                    

🦄🌈چند شبه، شبِ جشن بد ذهنم رو درگیر کرده و من فقط‌ میخوام هرچی زودتر به اون بخش برسم
پس بخاطر همینه که انقدر تند تند دارم مینویسم😂😂

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

جونگوک سعی کرد خنده‌ش رو قورت بده اما لحظه‌ای بعد تهیونگ از دستای آلفاش گرفته بود و میکشید.

"حتما خونه نبودن که ببیننت و دوقلوها هم تو رو راه دادن تو خونه. ولی باید زودتر بری، ببیننت مطمئناً خیلی وضع خراب میشه!"

جونگوک دستاش رو قاب کمر باریک امگاش کرد و با چسبوندن پیشونی به پیشونی توت فرنگی کوچولوش، لب زد:

"هیس! چرا انقدر استرس گرفتی بیبی؟ وقتی وارد عمارتتون شدم پدر مادرت خودشون ازم استقبال کردن، تازه! تو توی بغلم بودی و اونا به وضوح مارک روی گردنت رو دیدن."

تهیونگ با بستن چشماش سرش رو به سینه‌ی جونگوک چسبوند و با لبای بسته ناله کرد.

"بدبخت شدم!"

جونگوک شونه‌های ظریفش رو نوازش کرد و روی موهای رنگ عسلش رو بوسید.

"هی! اینطوری نگو، پدر مادرت اصلا مثل تعریفای تو ترسناک نبودن."

تهیونگ توی یه حرکت سرش رو بالا آورد و چشماش رو تنگ کرد.

"ولی امکان نداره اونا یه آلفایی که بچه‌ی مارک شده‌شون رو به عمارتشون میاره با لبخند به خونه راه بدن. راستشو بگو! چیکار کردی؟"

"کاری نکردم بیبی، فقط دیروز با پدرت حرف زدم و راضیش کردم."

تهیونگ سرش رو کج کرد و به چشمای مشکی آلفاش خیره شد.

"چی بهم گفتید؟"

"چیزی نیست که تو فکرت رو مشغولش کنی توت فرنگی. چطوره لباست رو عوض کنیم و بعد بریم پایین؟ همه مشتاقن ببیننت."

تهیونگ با خنده عقب کشید.

"عوض کنم، نه عوض کنیم!"

آلفا با شیطنت فاصله‌ی ایجاد شده رو پر کرد و دستش رو به زیر تیشرت امگاش گرفت.

"عوض کنیم بیبی، یا اصلا...لباست رو عوض کنم!"

صدای بلند خنده‌ی امگاش یه بارش غول پیکری از ستاره ها توی چشماش به راه انداخت. اگه این خنده‌ها نبودن چطوری می‌تونست نفس بکشه؟

تیشرت رو از تن برفی تهیونگ بیرون کشید و با یه حرکت بدن نیمه لختش رو روی تخت انداخت.

"هی کوک! چیکار..."

حرفش با کشیده شدن لباش بین لبای آلفا نصفه موند، جونگوک بعد از گرفتن کام کوتاهی از آبنباتای صورتی امگاش عقب کشید.

"هیچ کار، فقط دارم لباست رو عوض میکنم ته ته."

و بعد انگشتای تتو شده‌ش رو قاب کش شلوارک تهیونگ کرد و به آرومی همراه لباس زیرش پایین کشید.

DADDY IS MY UNICORNWhere stories live. Discover now