از این به بعد یونیکورن جمعهها ساعت هشت به بعد تا دوازده آپ میشه:)💜 احتمالا ۱۰...
ووتا خیلی افت کرده، لطفا به پارتا ووت بدید🌈💜
و اگه به پارتای قبل ووت ندادید ممنون میشم برگدید و ستاره ها رو روشن کنید:)🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄
امروز برای امگا، یه روز زیبا بود که با بارون تکمیل شده. بارونی که از سپیده دم شروع به باریدن کرده بود. از همون وقتی که بعد از خوردن صبحونهی مورد علاقهی آلفاش"پنکیکِ ویژه با دستور پخت سِرّی سرآشپز کیم تهیونگ که روی پر از تکههای موز بود و کارامل از کنارش روی بشقاب سرریز شده بود" با هم سوار ماشین شده بودن.
امروز صبح یکی از اولین تجربههای هر دو نفر بود، قبلا هم بارون باریده بود ولی یا خونه بودن یا یک دفعه آسمون گرفته بود. امروز ولی از قبل بیرون زدن کل آسمون شهر بارونی و خوشگل بود.
جونگکوک خودشم نمیدونست کی دقیقا قراره خسته بشه! از چی؟ از دیدنِ امگاش که هربار شدیدتر از قبل دلش رو میبرد.
خودش چیزی جز یه کتِ بلند و خوش دوخت مشکی با پوتینای اسپرت، آیتم جلب توجه کنندهای تو استایلش نبود.
فقط کاش میتونست امگاش رو توی یه گونی بپیچه تا هیچکس کیوتی و زیباییش رو نبینه، هرچند جرئت گفتنش هم نداشت. نه حداقل در مقابل اون پسر امگا که توانایی پاره پاره کردنش رو داشت. و البته که قرار بود جونگوک، تبدیل به یه آلفای خوب و نمونه بشه تا بتونه بیست و چهاری ته تهش رو داشته باشه.
از اون شبِ پر بارِ لعنتی...یه هفته گذشته بود و جونگوک فکر نمیکرد هیچ لباسی دیگه توی تن تهیونگ براش غافلگیر کننده تر از کاسپلی اون شب باشه. ولی امگا، کیم تهیونگ بود. کسی که همه جوره نقطه ضعف آلفای خون خالصه!
جونگکوک خیلی راحت پشت فرمون نشسته بود و مشغول تنظیم کردن هیتر ماشین بود تا یه وقت تهیونگ احساس سرما نکنه. ولی وقتی که سرش رو بالا آورد با این صحنه روبهرو شد: "ماشین جونگوک توی محوطهی سرباز پارکینگ برج بود، درِ ساختمون اصلی باز شد و یه پسر به شیرینی پشمک بیرون اومد.
یه پسر که توی یه هودی دو برابر سایز خودش به رنگِ صورتی کمرنگ بود و یه شلوار مام استایل سفید به تن داشت. سمت ماشین اومد و اون لحظه بود که قلب جونگوک یه ضربان جا انداخت. زمانی که یه چتر بی رنگ که روش شکوفههای صورتی بود باز شد و بالا سر اون امگای فرشتهای گرفته شد. امگایی که با کفشای بارونیش با طرح توت فرنگی و سفید با یه لایه بی رنگ داشت سمتش میاومد."
حالا در ماشینش باز شد و با خوردن رایحهی توت فرنگی جفتش به مشامش، هوای ماشین رو با یه نفس عمیق به ریه کشید.
تهیونگ نشست و چتر بسته شدهش رو کنار پاش گذاشت.
"من عاشق بارونممم."
YOU ARE READING
DADDY IS MY UNICORN
Werewolf🌈🦄- ددی؟ میدونستی تو یونیکورن منی؟ جانگکوک با چشمایی بیرون زده به پسر روبهروش نگاه میکنه. - ها؟ من؟ دقیقا منظورت منم تهیونگ؟ احیاناً حرفت و برعکس نگفتی کیتن؟ تهیونگ روی خزای گربهاش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جانگ...