🌈🦄ɴɪɢʜᴛᴍᴀʀᴇ🌈🦄

4K 920 359
                                    

عیدتون مبارک باشههه:)
بریم پارت جدید رو داشته باشیم💜🌈

🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈

عروسکش رو بین دستای کوچولوش‌ جا به جا کرد تا بتونه چونش رو روی سر سفیدش بذاره. شاخ نرم رنگارنگ عروسک یونیکورن زیر چونه‌ش‌ خم شد و لبای مستطیلیش حالا غنچه شده بودن. روی صندلی نشسته بود و به بچه‌هایی که توی حیاط بازی می‌کردن نگاه می‌کرد.

یه هفته از مهدکودکش می‌گذشت اما هنوز نتونسته بود دوستی پیدا کنه، الان هم با دستای کوچولوش دستای صورتی یونیکورنو فشارای کوچیک میداد.

دهکده‌ی گامچئون زیاد بزرگ نبود، کل بچه های پنج ساله تا هجده سالشون بیشتر از سیصد تا نمیشدن و یه مدرسه بیشتر برای همه‌شون نبود، فقط زنگای تفریحشون فرق میکرد تا زیاد بچه‌ها با هم تداخل نداشته باشن.

لباش رو خط کرد و سرش رو جلوی عروسک برد.

"یونی؟ تو حوصله‌ت سر نرفته؟ هوم؟ هنوز نیم ساعت از زنگ ناهار مونده‌. مگه نه؟"

بعد کمی سکوت کرد و دقیقه‌ای بعد انگاری که جواب دلخواهش رو از عروسکش گرفته باشه سرش رو بالا پایین کرد.

"آره به نظر منم باید پاشیم خودمون دوست پیدا کنیم. بیا بریم یونی."

از روی صندلی پایین پرید، حالا پاهاش میتونستن زمین رو لمس کنن. قدمای زیادی برنداشته بود که پشت بوته‌ی گل سرخ توی حیاط وایستاد. از اینجا میتونست پسر بچه‌ای رو ببینه که مثل چند لحظه پیش خودش تنها روی صندلی نشسته بود. فقط قدش بلندتر بود و بهش میخورد چند سالی بزرگتر باشه، شاید اگه تهیونگ کنارش وایمیساد تا پایین سینه‌ی پسرک بود.

عروسکش رو پایین تر گرفت، درست جلوی شکمش طوری که دست‌های یونیکورن توی دستش بودن و بدنِ عروسک، آویزون‌.

روی دو تا کفشِ زرد رنگش کمی تلو تلو خورد تا نزدیک پسر بشه. وقتی به دو قدمیش رسید پلکی زد و به آرومی گفت:

"هی؟ سلام."

اون پسر مو مشکی حتی سرش رو بلند نکرد، فقط به دستاش نگاه می‌کرد. دستایی که با دستکش پوشیده شده بودن و از نظر تهیونگِ کوچک، اون دستکشای سفید چند تا طرح بامزه کم داشتن.

گرمش نمیشد توی اواخر تابستون دستکش بپوشه؟ هر چند پارچه‌ای بودن ولی بازم نمی‌ذاشتن هوای آزاد به پوستش لذت بده.

وقتی جوابی نشنید تسلیم نشد و فاصله‌ی‌ پنج قدمی رو به دو قدم رسوند.

"میای با هم دوست شیم؟ اسم من تهیونگه، اسم تو چیه؟"

حالا تنها واکنش پسر فقط نیم نگاهی بود که به تهیونگ انداخت. بعدش دوباره نگاهش رو به دستاش برگردوند.

تهیونگ حالا طرف دیگه‌ی صندلی نشسته بود و حین اینکه یونی رو وسطشون گذاشته بود، داشت کوله پشتی سبز و آبی رنگش رو از روی پشتش درمی‌آورد تا زیپش رو باز کنه.

DADDY IS MY UNICORNWhere stories live. Discover now