🌈🦄ᴛɪᴄᴋʟᴇ🌈🦄

4.4K 829 190
                                    


🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

"هر بوس یه مارشملو."

و قبل از اینکه مارشملو رو بین لبای آلفا بذاره بوسه‌ی شرطیش رو ازش گرفت.

و حالا این آلفای شوکه بود که نمی‌دونست مارشملوهای بین لباش رو چیکار کنه. تهیونگ که قیافه‌ی کیوت و شوکه‌ی جونگوک رو دید چونه‌ش رو به سمت بالا فشار داد و خنده‌ی ریزی کرد.

"مارشملوت رو بخور آلفای خرگوشی."

جونگوک اون مارشملوی نرم رو، گاز زده نزده قورت داد و بالا پایین شدن سیبک گلوش رو برای امگای ریزه‌ش به نمایش گذاشت.

"فکر کنم امروز بخوام بیخیال هرچی عضله‌س بشم و کل خوراکیاتو باهات بخورم!"

تهیونگ یکی از مارشملوهای صورتی رو بین لبای خودش گذاشت و با شیطنت ابرو بالا انداخت.

"کل خوراکیامو؟ یا اونا بهونه‌س برای خوردن لبای من..."

حرفش حتی کامل نشده بود که بسته‌ی مارشملو از بین دستش رها شد و دونه‌های قلبیش کف کابین افتاد، آلفاش اون رو روی مبل سفید رنگ کابین دراز کش کرده بود و بی هیچ مکثی به لبای شیرینش که با چاشنی مارشملو، تبدیل به شیرین ترین مزه‌ی دنیا شده بود حمله کرد.

دستش موهای بلوند پشت گردن امگاش رو چنگ زد و بوسه‌ی تندی رو باهاش شروع کرد. هردو تا لبش رو می‌مکید و گاز می‌گرفت، ثانیه‌ای بعد تهیونگ هم دستاش رو پشت گردن آلفا حلقه کرد و به آرومی همراهیش کرد.

لب‌های شیرین هر دو باعث میشد نخوان از این بوسه‌ی شیرین عقب بکشن. دست تهیونگ برای دریافت اکسیژن کمی موهای جونگوک رو کشیدن‌ و وقتی که آلفا فاصله گرفت تهیونگ پیشونی‌هاشون رو بهم چسبوند.

"عاشقتم توت فرنگی، خیلی خیلی دوستت دارم."

خنده‌ی از سر شادی تهیونگ باعث شد جونگوک اینبار خم بشه و کل صورتش رو بوسه بکاره، با این کارش خنده‌ی تهیونگ شدت گرفت و صدای زیباش کل فضای کابین رو پر کرد.

"مارشملوهامو ریختی زمین آلفای بد!"

حتی این جمله‌ش هم با خنده گفته شد و جونگوک با شیطنت دست‌هاش رو سمت شکم امگاش برد. کمی پارچه‌ی بیلرسوت رو از تنش فاصله داد که تهیونگ به سرعت دستش رو روی دستش گذاشت.

"هی، هی...اینجا قطا..."

اما حرفش تموم نشده بود که انگشت‌های بلند آلفاش شروع کردن به قلقلک دادن شکم و پهلوش. صدای قهقه‌های بلند تهیونگ حالا کل راهروی قطار رو گرفته بود و تنش برای فرار از دست‌های شیطون آلفاش، زیر تنش پیچ و تاب می خوردن.

"ن‌‌...نکن کوک...وای، ب...بسه‌..."

بین قهقه‌هاش گفت و باعث شد برای یه لحظه آلفا از قلقلک داد دست بکشه‌.

DADDY IS MY UNICORNOnde histórias criam vida. Descubra agora