🌈🦄ᴡɪʟʟ ᴜ ᴍᴀʀʀʏ ᴍᴇ?🌈🦄

3.7K 787 224
                                    


ظهر بود و تهیونگ کنارِ لونه‌ی گربه‌ها به سه تا کیتنِ بامزه‌ی خوابیده نگاه می‌کرد. پشمک دستش رو روی شکم برادرش، بلوبری انداخته و سر نرمک هم روی شکم و دست خواهر برادرش بود. گهگاهی پنجه‌های صورتیشون رو به سر بامزه‌ی بینیشون می‌کشیدن و خرخر می‌کردن.

با خنده سر تکون داد و وقتی خواست دستش رو برای ناز کردنشون جلو ببره، دسته‌ای خز به دستش مالیده شدن. به بونوبونویا نگاه کرد که انگار داشت جلوی تهیونگ رو می‌گرفت. امگا دستش رو روی خزای ملکه‌ کشید و لبخندی زد.

"باشه بونوبونویا، بچه‌هاتو اذیت نمی‌کنم تا راحت بخوابن. خوبه؟"

گربه از زیر دست تهیونگ بیرون اومد و وقتی کنار سبد ایستاد خم شد و لیسی به پنجه‌های بچه گربه‌هاش زد.

خواست بلند بشه که اینبار با حس جسم نرمی، چشماش متعجب شدن. چرخید و با دیدن یه خرگوش سفید کوچولو زیر دستش، تک خندی زد.

"خدای من، توی کیوت از کجا اومدی؟"

ولی قبل از اینکه بتونه اون خرگوش رو توی دست بگیره، خرگوش با بپر بپر ازش دور شد و بعد از چند متر ایستاد.

تهیونگ با تعجب بلند شد و آروم دنبالش رفت.
این خرگوش‌ نمی‌تونست سر و کله‌ش یه دفعه از ناکجاآباد پیدا بشه. جونگوک، تیانگ و ته هی هم چندساعتی بود غیب شده بودن و حدس اینکه یه خبرایی هست زیاد سخت نبود.

خرگوش وقتی به در بسته رسید، سر جاش بالا پایین پرید که تهیونگ با چشمای اکلیلی در رو براش باز کرد.
خرگوش پله‌ها رو با شیطنت پایین رفت و تهیونگ هم به دنبالش، تا جایی که عمارت رو دور زدن و به محوطه‌ی سبزِ کوچک پشتش رسیدن.

تهیونگ با لبخندی سر تکون داد و به درختی رسید که خرگوش بالاخره پایینش ایستاد. خم شد و خرگوش رو بین دستاش گرفت، موقع بلند شدن سرش به یه چیز نرم خورد و وقتی نگاهش کرد دوتا عروسک پارچه‌ای رو دید که روبه‌روی هم بسته شده بودن.

پارچه‌ی شیری رنگ قسمت بالاییش از پنبه پر شده بود تا گرد بشه و پایین گردی رو با نخ بسته بودن و انتهای رها شده‌ی پارچه، حکم بدن عروسک رو داشت.

چشم و دهن ساده‌ی مشکی‌ای که با دوختن شکل گرفته بودن، درست مثل عروسکا باعث بزرگتر شدن لبخند پسر امگا شد.

برخوردشون با پسر باعث شده بود تاب بخورن و دور همدیگه برقصن. نگاه تهیونگ روی گونه‌های گلبهی عروسکا بود که دستی، از پشتش رد شد و به آرومی اون ها رو از تاب خوردن نگه داشت.

نیازی بود بدونه کیه؟ پسر امگا همه جوره می‌شناختش. خالکوبی‌های واضح دستش که روزها بود وقت برای حفظ کردنشون گذاشته بود، نوازش می‌کرد و با بوسیدن تک تک خط‌های سیاه رنگ اون‌ها رو توی قلبش حک می‌کرد.

DADDY IS MY UNICORNDonde viven las historias. Descúbrelo ahora