🌈🦄ʜᴀɴᴋᴇʀ🌈🦄

4.1K 817 452
                                    

دقیقا از ساعت شیشه سرشم
دو ساعت و ربع فاکیییی
چرا؟

چون وی دیشب از شر فکر و خیال و خواب برای تیکه‌ی‌ جشن چشم روی هم نذاشته و داره دیوونه میشه تا یه طوری اونو از ذهنش خارج کنه و بنویسدش تا راحت بشه
ولی لعنتیییی

چرا به جشن نمیرسمممم؟😭😭😂

راستی...
حستون درباره‌ی جشن چیه؟:)

و یه چیز دیگه
قراره جفت تیانگم بیارم توی داستان
سناریوهای جذابتون برای تیانگ رو اینجا بنویسید تا از بینشون یه چی بردارم😂😂
ببینم با ایده هاتون چیکار میکنیداااا😁

خب...بریم پارت بعدی
3000 کلمه
ووت بدید و کامنت بذارید تا خستگی و بی خوابیم دد بره:)😂🥲💖

🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈

اشتباهی که پیش اومد این بود:
اون دو تا آلفای ذوق زده درست بیست دقیقه قبل از چیدنِ میز ناهار برای تهیونگ گوشت کباب کرده بودن.

اشتباه بزرگتر توسط امگا شکل گرفت:
دقیقا تا جایی که میشد خورد! و این حدود پنج تا هفت سیخ کباب گوشت بود.

قرار بود پسر بازم سر میز هیچی نخوره؟ اشتباه محضه! عمراً اگه تهیونگ از اون غذاهای رنگارنگی که با دقت تزئین میشدن و سوپ مرغ و جینسینگ می‌گذشت.

مهم نبود چقدر آلفاش بهش تذکر بده که کمتر بخور، همین الان کلی شیرینی و گوشت خوردی و صبحم کلی تنقلات. تهیونگ یه ولع خاص و غیرقابل کنترلی برای خوردن تمام چیزای روی میز داشت.

افراد خانواده با تعجب و خدمتکارا با ذوق برای اشتیاق ارباب کوچیکشون از غذا، نگاهش میکردن.

حتی افراد گرسنه تر سر میز که از دیشب هم چیزی‌ نخورده بودن، غذاشون از تهیونگ کمتر بود. چون محض رضای خدا! اون دقیقا از شش غذای روی میز، توی بشقابِ بزرگش کشیده بود. اونم نه به مقدارِ کم! طوری که اون بشقاب با شعاع ده سانتی حالا کیپ تا کیپ پر بود و روشم مثل یه تپه شده بود! یادم نره اینم بگم دو تا کاسه از سوپای مختلف، کنار دستش بودن.

حتی برای خودشم بعد از گذشت مدتی عجیب شد، درسته که همیشه عاشق خوردن بود اما دیگه نه انقدر! و لعنت، چرا حس سیری بهش دست نمیداد؟ با اینکه معده‌ش رو تا توی دهنش پر شده حس می‌کرد.

و خب، اون اتفاق افتاد. دقیقا وقتی که تیانگ سمت گوش جونگوک خم شد و زمزمه کرد:

"میگما، تهیونگی هیونگ اگه نه ماه بخواد اینطوری بخوره دقیقا تبدیل به یه خرس پاندا نمیشه؟ هوم؟"

اما فرصت نشد آلفا جوابش رو با نگاه شیفته‌ای که روی امگاش زوم بود، بده. چون صندلی تهیونگ با شدت به عقب پرت شد و پسر با سرعت از سر میز بلند شد و سمت جایی دوید.

جونگوک، شوکه شده بلند شد تا دنبالش بره. کمی بعد به جایی رسیده بود که درش بسته بود و صدای اوق زدن‌های پی در پی‌ای به گوشش میرسید.

DADDY IS MY UNICORNWhere stories live. Discover now