قبل از اینکه آلفا زنگ خونه رو فشار بده، در خونه باز شد و چهرهی نگران هیونگشون، نمایان. جیمین به تندی جلو اومد و تهیونگ رو توی آغوشش کشید، روی گونهش رو بوسید و با آشفتگی نگاهش کرد. هرچند چهره ی تهیونگ دیگه چیزی از غم و گرفتگی نشون نمیداد. تونسته بود توی ماشین خودش رو جمع و جور کنه.
"نمیخوای بزاری بیایم تو هیونگ؟"
جونگوک گفت و جیمین با چرخوندن سرش بجای اینکه بذاره همگی برن داخل، اون آلفای خرگوشی رو توی بغلش کشید.
"دیوونهها! هیچ میدونستید چقدر دلم برای جفتتون تنگ شده بود؟"
جونگوک به آرومی پشت دوستش رو نوازش کرد و لبخندی زد.
"ما هم هیونگ، خوشحالیم که الان پیشتونیم."
جیمین با اخم فاصله گرفت و حین اینکه تهیونگ رو میکشید تا داخل خونه بشن، گفت:
"مگه قرار بود نباشید؟ هرچی بشه آخرشم خودم باید جمعتون کنم. هی! صبر کن ببینم!"
با تعجب پلکی زد و به دو تا آلفایی که پشت جونگوک بودن نگاه کرد.
"خدای من! نگو که اینا همون دو تا آلفای کوچولوان؟! ته هی و تیانگ؟"
دوقلوها با لبخند سر تکون دادن، آخرین باری که دوست برادرشون رو دیده بودن، فقط ده سالشون بود و الان هشت سال از اون زمان گذشته بود.
جیمین خواست دوباره چیزی بگه که تهیونگ با صدای آرومی اون رو داخل خونه کشید.
"زیاد سرپا موندن برات خوب نیست هیونگ، توی خونه بقیه حرفامون رو بزنیم."
و اینطوری شد که هر چهارتا مهمون داخل شدن و جیمین به جفتش پیام داد تا شب موقع برگشتن، چند تا چیز هم برای پذیرایی از مهموناشون بخره. و این وسط اصلا یادش نرفت که هلو و موچی رو فراموش کنه، مگه میشد یه روزم از اینا نخوره؟
***
"تهیونگ! تو نمیتونستی به این زودی باردار بشی، یا اگه هم بشی معلوم نمیشده که."
وقتی بعد چهل دقیقه حرفهاشون رو زدن و جیمین از دلیل ناراحتی دونسنگش با خبر شد، با تعجب این رو گفت.
آلفا که تا اون موقع تقریبا ساکت نشسته بود و به پچ پچای دوقلوها زیرچشمی نگاه میکرد، سرشو سمت امگاها چرخوند.
"برای تهیونگ علائمش زودتر نمایان شدن."
جیمین دست به سینه نگاه چپکیای بهش انداخت.
"اونوقت چرا؟"
جونگوک با تردید دستهاشو توی هم قفل کرد و گفت:
"خب...از یه طرف یونگی هیونگ خوبه که تو رو از اخبار دور نگه میداره و از یه طرف دیگه... دو هفته پیش به همهی گرگینهها اعلام شده که آلفای خون خالص کیه و...هه هه، اون منم! علائم تشدید شدهی بارداری تهیونگم بخا..."
YOU ARE READING
DADDY IS MY UNICORN
Werewolf🌈🦄- ددی؟ میدونستی تو یونیکورن منی؟ جانگکوک با چشمایی بیرون زده به پسر روبهروش نگاه میکنه. - ها؟ من؟ دقیقا منظورت منم تهیونگ؟ احیاناً حرفت و برعکس نگفتی کیتن؟ تهیونگ روی خزای گربهاش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جانگ...