🌈🦄ʟᴀsᴛ ᴘᴀʀᴛ🌈🦄

3.8K 721 203
                                    

عااا خببب
به اسم پارت نگاه نکنید

قراره تا ۴، ۵ هفته چند تا افتر استوری طولانی داشته باشیم، شایدم بیشتر...نمی‌دونم
ولی خب، هر داستانی یه پایانی داره

اگه می‌خواستم افتر استوریا رو هم جزو خود داستان بذارم، پیدا کردن نقطه‌ی پایان براش سخت میشد

این پارت کوتاهه، فکر کنم باید با پارت قبل می‌ذاشتمش ولی خب اون موقع این نیومده بود توی ذهنم

الان ازتون خداحافظی و از این حرفا نمیکنم
چون همونطور که گفتم قراره فعلا با افتر استوریا کنارتون باشم:)

احتمالا حتی جمعه اولین افتر استوری اپ شه، ولی خب قول نمیدم

هفته‌ای یدونه افتر استوری داریم:) تا یه ماه شاید...

ایده‌هام برای افتر استوریا کامله ولی اگه درخواستی دارید که بنویسم، من درخدمتم💜🍓

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

ساعت شش عصر بود که تهیونگ کافه‌ش رو به برادرش سپرد و دوباره توی ماشین جونگکوک نشست.

یکی از milk teaهایی که توی دست داشت رو سمت آلفاش گرفت و از جونگکوک خواست سمت پل هان بره. زیاد طول نکشید که به اونجا برسن و وقتی ماشین اول پل و زیر بارون پارک شد، تهیونگ در ماشین رو باز کرد.

"ته؟ چترتو یادت رفت."

آلفاش خواست چتر رو روی سرش باز کنه که تهیونگ مثل به بچه گربه از زیرِ دستش در رفت.

دو الی سه ماه بود که از قضیه‌ی جیمین هیونگش می گذشت و آلفا واقعا مراعاتش رو کرده بود. به تصمیمش اهمیت داد و تا جای خیلی زیادی هم نازش رو می‌کشید.

اما تهیونگ به خوبی متوجه یه چیز شده بود...جونگکوک جدا از اینکه آلفای خون خالصی بود و توانایی کنترل حالت‌های ذاتی بدنش رو داشت اما باز هم یه گرگینه بود و...یه آلفا. چرخه‌ی طبیعی بدن امگاها هیته و آلفاها توی یه روتین منظم در سال وارد رات میشن. جونگکوک دو هفته‌ی اخیر رو به شدت کلافه و گرفته بود حتی با وجود سکس‌هایی که گهگاهی توی این دو هفته با هم داشتن.

چیزی که بیشتر تهیونگ رو نگران می کرد شب‌هایی بود که جونگکوک بعد از اینکه مطمئن میشد امگاش خوابه، به واحدِ خودش می‌رفت و صبح قبل از اینکه بیدار بشه برمی‌گشت.

تهیونگ خواب خیلی سبکی داشت و پیوند عمیقش با آلفا مانع این میشد که جدا شدنش رو متوجه نشه. همون یه باری که ساعت سه نیمه شب به آرومی وارد واحد جونگکوک شد برای پیدا کردن تمام جوابای سوالاش بس بود. جونگکوکش نشسته روی کاناپه ی طوسی رنگ خوابیده بود و روی پیشونیش پر از قطره‌های عرق از تب بود. روی میز قوطی قرص مسکن بود و خب...قلب تهیونگ درد گرفت. اون آلفای احمق...اون آلفای احمق بیشعور...

DADDY IS MY UNICORNWhere stories live. Discover now