🦄🌈ɢʀᴜᴅɢᴇ🦄🌈

3.7K 803 281
                                    

قطره اشکش قبل از اینکه روی صورت سفیدش بچکه، توسط لبای جونگوک بوسیده شدن.

"گریه چرا عشق من؟ بغض چرا؟ ببخشید اگه بهت درد دادم، اگه منتظر موندی...حتی، برای تک تک دروغایی که بهت گفتم هم. می‌دونی که همه‌ش بخاطر خودمون بود، مگه نه؟"

تهیونگ خنده‌ی آرومی کرد. جونگوک خوب شناخته بودتش، می‌دونست که دیر یا زود قراره بخاطر دروغ‌ها و مخفی کاری هاش از طرف امگا توبیخ بشه.
با همون خنده‌ی ریز و معصوم، قند رو توی دل آلفاش اب کرد.

"تو وقتی وارد کافه شدی طوری رفتار کردی انگار منو نمی‌شناسی!"

موهای پشت گردن امگا زیر دست جفتش به نوازش سپرده شدن، اینکارای جونگوک باعث میشد تهیونگ نتونه لحنش رو اونطوری که دلش می‌خواد محکم و کوبنده نگه داره. آخه محض رضای خدا! کدوم آدم عاشقی می‌تونست در برابر نوازشای پر از احساس معشوقش بی تفاوت باشه که توت فرنگی‌ِ جونگوک بتونه؟

"ولی می‌شناختمت، یک هیچ به نفع تو. دیگه چی خرس عسلی؟"

پلکای بسته شده‌ی تهیونگ و پرتوهای نور خورشید روی سایه بون مژه‌هاش، معنای کامل زیبایی برای آلفا بودن.

"من فکر میکردم رایحه‌ت شیرموزه!"

"اینو نمیتونی ایراد بگیری، من میتونم رایحه‌م رو عوض کنم خب! خون و آهن به بقیه آسیب جدی میزنه."

"بقیه‌ش چی؟ تو فقط بخاطر من با یونگی و جیمین دوست شدی؟ تظاهر کردی خانواده‌ی من رو نمیشناسی، نمیدونی اهل دهکده‌ام..."

انگشت اشاره‌ی جونگوک رو لبای امگای غر غروش نشست.

"برای همه‌ش متاسفم، خب؟ من خیلی هیونگا رو دوست دارم، تو دلیل اصلی بودی اما الان هم اگه بخوام نمی‌تونم ازشون فاصله بگیرم. دروغایی که گفتم، مخفی کاریایی که کردم برای این بود که بهت آسیبی نرسه. اگه میفهمیدی من کیم و بقیه متوجه میشدن من جفتم رو پیدا میکردن، کنترل وضعیت از دستم خارج میشد. نمیتونستم ازت مراقبت کنم...هرچند باز هم نتونستم، خدای من..."

تهیونگ با دیدن قطره اشکی که روی گونه‌ی آلفاش چکید با غم صورتش رو نوازش کرد.

"گوکی؟ جونگوکیِ من؟ گریه نکن که، نمیگی قلب کوچیک توت فرنگیت غمش میگیره و یه جا جمع میشه؟ تو ازم مراقبت کردی، توی تمام این سالها. از جسم و روح و احساسم. من می بخشمت هرچند که نیازی به بخشش نیست، دروغ گفتن و مخفی کاری توی اوضاع غیرمعمول، نشونه‌ی این نیست که اون فرد دروغگوعه. آلفای من خوش قلب ترین و صادق‌ترین الفاییه که من میشناسم. تهیونگت خیلی دوستت داره."

"هی بچه‌ها! بیاید پیش ما، یکم خوراکی بخوریم."

صدای مادر تهیونگ باعث شد جونگوک پلکی بزنه و اجازه بده امگاش با پشت دست، اشکاش رو پاک کنه. آلفا پیشونی توت فرنگیش رو بوسید و با لبخند آرومی نگاه قدردانش رو بهش دوخت.

DADDY IS MY UNICORNWhere stories live. Discover now