part8

321 58 79
                                    

جک:خداحافظ استایلز

جک با نیشخند این رو گفت ولی یدفعه نظرش عوض شد

جک گفت:نه وایسا!چند کلمه میخوام باهات حرف بزنم

جک با نیشخند گفت و ماسکی رو به صورتش زد

هری هیچ کاری نمی تونست انجام بده
برای ذره ای اکسیژن تقلا میکرد ولی انگار نه انگار
مثل اینکه روزگار،امشب سعی در نابود کردن اون داشت.

هری احساس میکرد که بدنشو حس نمیکنه.
بدنش کاملا بی حس شده بود و توانایی حتی کوچکترین حرکت رو نداشت.

جک با همون نیشخند همونجا وایساده بود و هری رو نگاه میکرد

افراد دیوید و جک،که مایکل رو گرفته بودن ماسک زده بودن ولی از اونجای که مایکل ماسکی نداشت که در برابر اون دود مقاومت کنه،کم کم داشت به بیهوشی نزدیک میشد

جک به افرادش گفت
جک: کوکائین هارو بهم بدین

یکی از اونا کوکائین هارو برداشت و به سمت جک رفت

اون کوکائین هارو به جک داد

جک کیف رو باز کرد و به محتویات داخلش نگاهی انداخت.

وقتی از وجود کوکائین ها مطمئن شد نیشخند صدا داری سر داد و کیف رو بست

جک:میتونین برین،اون بچه رو هم ببرین

جان(یکی از افراد دیوید):اقا،باهاش چکار کنیم

جک نگاهشو از هری گرفت و به جان داد
جک:هرکاری.فقط الان برین بیرون

جک با عصبانیت گفت با نگاهش داشت اونهارو آتیش میزد

جان چشمی گفت و مایکل رو به بیرون از اتاق برد

جک نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش فروکش کنه

دوباره به هری نگاه کرد و خندید

جک:اوه استایلز،به خودت نگاه کن

هری هیچی نمیتونست بشنوه حتی نمیتونست خوب ببینه
تنها چیزی که میدید تصویر خیلی محو جک بود

جک ادامه داد:میگفتی هیچ کس نمیتونه زمینت بزنه نه؟
اوه،میبینی که من این کارو کردم

جک خندید
خنده ای که هری همون موقع به خودش قول داد برای وقتی که جک رو کشت،نگهش داره و وقتی مرد روی قبرش پخشش کنه

جک به خندیدنش ادامه داد تا وقتی که نفس کم آورد

دستشو روی شکمش گذاشت و به حرف زدنش ادامه داد

جک:استایلز،خودتو میبینی؟معلومه که نمیبینی.
ولی میشنوی نه؟میدونی چیرو میگم؟صداش خیلی بلند بوده مطمئنم که تمام دنیا شنیدنش

جک قدم هاشو به سمت میز و صندلی وسط اتاق سوق داد

جک:حدس بزن

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Where stories live. Discover now