لباشو از لبای نازک و صورتی لویی برداشت و به چشماش نگاه کرد....
فکر نمیکرد که لویی به این زودی به حرفش گوش کنه و جک رو بکشه....
فکر میکرد که لویی خیلی ترسو تر از اینه ولی انگار اشتباه میکرد....نباید همه چیزو به اون قیافهی معصومش ربط میداد....
«چشماتو باز کن لاو...»
دستشو روی خط فک لویی گذاشت و سرشو بالا آورد...
«ه...هری...»هری به لویی نزدیک تر شد و موهاشو از توی صورتش کنار زد....سرشو جلو برد و روی موهای لویی یه بوسه ی کوچیک گذاشت...
«بله سوییت هارت؟»
لویی دستای لرزونشو بالا اورد و اسلحه ای که توی دستاش جا خوش کرده بود رو به هری داد....
«م...من...اونو...کشتم...»هری سرشو تکون داد و پلک هاشو روی هم فشار داد...
«آره...تو این کارو کردی...»لویی سرشو تکون داد و دستاشو تو طرف صورت هری گذاشت...
«ولی...ولی نباید...ای..این کارو میکردم...الکسا چی میشه؟...دخترا چی میشن؟...عذاب وجدان لعنتی من چی میشههههه؟»آخر حرفشو فریاد زد و کت هری رو توی دستاش گرفت...
«اوه لاو...نباید برای کار درستی که انجام دادی عذاب وجدان داشته باشی....»
لویی سرشو تکون داد و پیشونیشو به سینه ی هری چسبوند...
«ولی...این کار درستی نبود...این کار درستی نبود هری»
آروم زمزمه کرد که مبادا بغضش بشکنه....هری دستشو روی کمر لویی کشید...شاید اینکه لویی رو مجبور کرده جک رو بکشه کار درستی نبوده...ولی کی اهمیت میده؟...
«بس کن پرنسس....تموم شد....هیششش....همه چی تموم شد..»
«چرا احساسش نمیکنم؟...چرا هری؟...تو میتونی حسش کنی؟یا نه؟...چرا احساس میکنم هیچ تموم نشده؟...اون از مادری که تو میگی مادر واقعیمه که کمتر از دو ساعت قبل باهاش آشنا شدم و حالا...حالا من یه قاتل لعنتیم...»
هری صورت لویی رو بین دستاش گرفت و صورتش رو به سمت بالا برد و باعث شد لویی به چشماش نگاه کنه...
«این کشتار نیست پرنسس....بهش به چشم یه پاکسازی نگاه کن...»«چرا این برات خیلی عادیه هریییی؟چرا؟»
صداش کم کم به یه زمزمه ی آروم تبدیل شد...
«چون نباید بخاطر یه آدم بی ارزش که بود و نبودش فرقی نداره،ناراحت باشی لو...»لویی با ناباوری به هری خیره شد و ازش فاصله گرفت....
انگشتتو به سمت الکسا و اون دوتا دختر گرفت که از شدت گریه میلرزیدن،گرفت و داد زد...«درسته اون لعنتی و الکسا با من بد کردننن...درسته اون برای من یا تو ارزشی ندارهههه...ولی اون لعنتی یه خانواده دارهههه...چیزی که من از داشتنش محروم بودم ولی حالا همین رو هم از اونها گرفتمممم...اون برای الکسا ارزش داشتتت...برای دختراش ارزش داشتتت...نمیتونم باور کنم که به حرفت گوش کردم...»
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...