لویی با چهره ای که تعجب ازش میبارید به هری نگاه کرد..
باور نمیکرد که هری چنین اجازه ای بهش داده.
اون فکر میکرد که هری هرگز با تصمیمی که لویی گرفته موافقت نمیکنه ولی اینجا رو ببین!هری بدون جر و بحث،البته اگه از چند ساعت قبل صرف نظر کنیم،پیشنهادشو قبول کرد و لویی نمیتونست خوشحال تر از این باشه.
«تو مطمئنی هری؟یعنی اینکه..خب»
هری هوفی کشید و چشماشو توی کاسه چرخوند..
«میدونی که جدی ام لو،بیشتر از این هم کشش نده چون هر لحظه ممکنه از کارم پشیمون بشم»لویی هم چشماشو چرخوند و زیر لب باشه ای گفت..چیز دیگه ای به زبون نیاورد و قدمهاشو به سوی پله ها سوق داد تا حداقل هشت ساعتی رو استراحت کنه... بودن با هری و هضم کردن تمام اتفاقات دوروز گذشته انرژی زیادی رو ازش طلبید و لویی برای برگردوندن این انرژی به یه خواب درست و حسابی نیاز داشت..
پس بدون مکث وارد اتاق شد و بعد از درآوردن لباس هاش و پرت کردنشون به گوشه ی اتاق،خودش رو روی تخت انداخت ولی با به یاد آورد چیزی سریع چرخید و دستی به شکمش کشید..
«همش یادم میره تو اونجایی وزغ کوچولو.ولی باید به بودنت عادت کنم میفهمی که چی میگم مگه نه؟»
چند ثانیه مکث کرد و بعدش محکم به پیشونیش کوبید..
«اخه اون از کجا باید بفهمه توعه شیرین عقل چی میگی؟زندگی با استایلز بدجوری عوضت کرده لویی.»لپاشو پر از باد کردو روی تخت دراز کشید ولی ایندفعه آروم و با احتیاط.هرچند از بودن اون بچه توی شکمش چندان دل خوشی نداشت ولی اون یه شرط گذاشته بود و هری هم به اون شرط عمل کرد پس لویی هم باید به قولش عمل کنه.
کی میدونست؟شاید اومدن اون بچه به زندگیش همه چیو براش بهتر میکرد.شاید میتونست بهتر با هری کنار بیاد و حداقل دوستش داشته باشه..
خیلی خسته بود.روحش درد داشت.جسمش درد داشت.فکر کردن به اینکه قراره یه بچه بدبخت بشه درد داشت.لویی میدونست که اگه اون بچه به دنیا بیاد قراره درد بکشه.. محض رضای فاک کدوم بچه میتونه بین هزاران انسان که بویی از خوبی نبردن و بهترین کارشون این بوده که یه محموله رو خوب به دست مشتری برسونن،دووم بیاره؟
لویی قراره اونجا بمونه،نه برای خودش و نه برای هری.اون قراره برای بچه بمونه تا مطمئن شه ذره ای از زندگی فلاکت بار لویی رو تجربه نمیکنه..
«لویی بس کن.تو داری برای بچه ای که هنوز هم یک ماهش نشده خیال پردازی میکنی..اون هنوز یه جسم خیلی کوچیکه..اصلا..اصلا دکتر گفته شاید از بین بره.این بهتره.آره این بهتره اگه اون به دنیا نیاد قرار نیست چیزایی رو که تو تجربه کردی رو تجربه کنه.»
زیر لب با خودش زمزمه کرد و کلافه دستی به صورتش کشید.
بیست دقیقه ای بود که روی تخت دراز کشیده بود ولی با تمام خستگیش خواب به چشماش نمیومد.
صدای باز شدن در رو شنید پس چرخید و هری رو دید که آروم آروم داره وارد اتاق میشه و در رو به آرومی میبنده..
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...