نیشخندش پررنگتر شد و ادامه داد:تو میخواستی اموال استایلز رو بدزدی؟
جک که داشت لیوان تکیلاشو سمت لباش میبرد تا مقداری از اون رو بنوشه با حرف النا دستش سر جاش خشک شدالنا همچنان با نیشخند به اون زل زده بود و از حالت صورت جک،که دست کمی از صورت فردی که چند سکته رو پشت سر هم رد کرده بود نداشت،لذت میبرد
کی فکر اینجارو میکرد؟
خب...هیچکس
النا کمی از تکیلاشو نوشید و انگشت اشارشو بالا اوردالنا:اوه جک...فکر کردی استایلز همینطوری..بدون هیچکس و نیرویی اینجا میاد تا تو کوکائین هارو بدزدی؟
جک که الان موقیعت فعلیشو درک کرده بود،دهنشو که نمیدونست از کی باز مونده بود بست
چند بار پلک زد و سرشو تکون داد تا ذهنش که همهمه
بزرگی راه انداخته بود دور کنهو به بلایی که قرار بود سرش بیاد فکر کنه
واقعا فکر میکرد اون بدون افرادش میاد اینجا؟
به خودش لعنت فرستاد و چشماشو محکم روی هم فشار دادداشت به عاقبت کارش فکر میکرد که با حرف النا به خودش اومد....
النا:چی شد فکر کردی میتونی استایلز رو فریب بدی؟
النا که تکیلاشو تموم کرده بود،رو به بارمن ادامه داد
:یکی دیگه
و لیوانشو بالا گرفت
چند لحظه بعد بارمن با تکیلای النا برگشت و اونو به النا دادالنا سریع تکیلا رو برداشت و کمی از اون رو نوشید
النا: نو نو....نه آقای جک.. اون میدونه داره چکار میکنه...فکر همه ی اینارو کرده....
جک که با دهن باز به النا نگاه میکرد به فکری به ذهنش رسید
حواسش رو به جمعیتی داد که اون اطراف درحال رقصیدن و بعضی ها هم درحال خوردن نوشیدنی بودن که یکدفعه چشمش به اون مزاحم همیشگی افتاد..ولی با این تفاوت که این دفعه اون هم داشت بهش نگاه میکرد
ارتباط چشمیشونو حفظ کردن تا وقتی که النا با یه بشکن حواس جک رو به خودش برگردوند
جک به خودش اومده بود و با دیدن نیشخنده النا ترسش بیشتر شد.رو به النا کرد گفت
جک:ب...ببین من اگه حالا،با ا.... این کوکایینا از اینجا برم بیرون برای تو هم خوب میشه...
النا باشنیدن حرف جک حالت متفکرانه ای به خوش گرفت.النا:چه خوبی ای برای من داره که تو با کوکائیا اینجارو ترک کنی جک؟
جک با شنیدن این حرف به سرعت گفت
جک:یه سوم پول کوکائین هارو میدم به تو..النا کمی فکر کرد
النا:هومم....فکر بدی هم نیستجک که با شنیدن این حرف امیدی برای نجات دادن خودش پیدا کرده بود،با حرف بعدی النا امیدش به سرعت نور از بین رفت..
النابا یه سرفه ی مصنویی شروع به حرف زدن کرد.
النا:نه نه آقای جک من آدم فروش نیستم..حداقل مثل تو نیستم....
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...