part22

184 40 390
                                    


«وایی خدااا....زین....دلم درد گرفتتت...»
زین از شدت خنده،اشک از چشماش پایین میومد و نمیتونست درست حرف بزنه....

«لو...لویی...این چکاری بود که کردیم....»

لویی خودشو روی مبل راحتی انداخت و پاهاشو کشید.... دوستی با زین قطعا دیوونگی بود‌‌....یه دیوونگی بزرگ....ولی دلیل نمیشد که بهترین دوستی نباشه....

زین اولین دوستی نیست که داره ولی قطعا بهترین اوناست...پیش اون فقط میخنده و به هیچکدوم از اتفاقاتی که تا الان افتاده فکر نمیکنه‌....

دغدغه هاشو فراموش میکنه و فقط خوش میگذرونه....کاش دوستای زیادی مثل زین داشت...اون موقع برای همه چیز یه راه حل پیدا میکرد....

«فقط کمک خلبان که بیهوش شد....وای خدا قیافش هنوز جلو چشمامه...»

لویی دستشو محکم روی دهن زین گذاشت و به سختی حرفشو زد...

«بس کن..زین....نزدیک بود هممون بمیریم...»

زین انگشت اشارشو بالا اورد و و چشاشو برای لویی ریز کرد....
«نگو که بهت خوش نگذشته تاملینسن؟»
لویی سرشو به سمت زین چرخوند
«کومان مِن...معلومه که بهم خوش گذشته...بهترین روز زندگیم بود....»
زین لبخند بزرگی زد و راحت رو مبل و کنار لویی نشست... این باعث شد که لویی،پاهاشو که کشیده بود جمع کنه و غر بزنه....
«نموخوامم....اینجا نشیننن»

زین با حالت وات د فاکی به لویی خیره شد

«خفه پیشیِ غر غرو...آخه کی اندازه تو غر میزنه؟...(دستشو به پای لویی کوبید...)پاهاتو بزار روی پاهام بچ...»

لویی با خیال راحت پاهاشو روی پاهای زین دراز کرد و یه نیشخند کوچیک زد....در جواب بچ گفتن زین انگشت فاکشو بالا آورد و به زین نشون داد....

زین«فاک یو تو...»

«نوپ...فاک یو...»

زین دستشو محکم روی پای لویی زد و باعث شد که اخ لویی بلند شه...

«من تاپم بچ...پس فاک یو...»

لویی همون‌طور که پاشو ماساژ میداد جواب زینو داد...

«و من هم یه باتمم که دست کمی از یه تاپ ندارم...»
زین زیر چشمی به لویی خیره شد...
«که اینطور آره؟»
لویی با حالت مغروری جواب داد...
«آره»
و کف پاشو به دیک زین کوبید...زین یکدفعه داد بلندی زد و دوتا دستشو روی دیک دردناکش فشار داد و روی زانو هاش خم شد....

«خدا لعنتت کنه لویی...فاک بهت..»

لویی خنده شیطانی ای کرد و به زین که از درد دهنش باز مونده بود نگاه کرد....انگشتای کشیده و ظریفشو جلوی دهنش گرفت و با حالت لوسی گفت...

«اوپس...دستگاه بچه سازیتو خراب کردم؟...ببخشیددد»

جمله ی آخر حرفشو کشید و ریز خندید....زین از کار لویی خیلی خیلی شاکی بود...احساس میکرد که دیکش از بدنش جدا شده....

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن