part20

193 44 402
                                    

آروم به سمت خونه رفتن و اون راه که زیاد هم طولانی نبود رو پشت سر گذاشتن...ساعت پنج و هیفده دقیقه بود....باید زودتر حرکت میکردن....کارهای زیادی توی ایتالیا دارن که باید انجام بدن و احتمالا هم باید مدت زیادی رو اونجا بمونن...شاید نزدیک به سه هفته...

کی میدونه؟....باید افرادی رو پیدا کنن تا بتونن به فرد اصلی برسن....این قراره که سخت باشه....

خیلی سخت....

بعضی از افراد پک به استراحت رفته بودن...ولی اگه این کارو نمیکردن هم قرار نبود افراد زیادی رو با خودشون به ایتالیا ببرن....

زین آروم و بی حال راه میرفت و فاصله ی بین پلک زدن هاش خیلی زیاد بود‌.... تقریبا داشت خودش رو روی زمین میکشید....

اون هم حق داشت...هری نباید این وقت صبح اونارو برای ماموریت،از خواب بیدار میکرد....ولی چکار کنیم؟...هریه با خر بازیاش....

کل افرادی که قرار بود هری و زین و البته کیتن کوچولو رو توی این سفر همراهی کنن،فقط چهار نفر بودن....به افراد بیشتری نیاز نداشت....البته اگه در صورت نیاز افراد بیشتری برای کمک میخواست،نیروهای پک هایی که با پک اونها همکار بودن،هست و این یه امتیاز مثبت برای اونه....

زین و هری به عمارت رسیدن و هری کف دستشو روی صفحه لمسی و هوشمند روی در عمارت گذاشت و دستگاه بعد از اسکن خط ها و چروک های دست هری،علامت تایید رو نشون داد و صدای پیچیدن قفل توی گوشای هر دوشون پیچید....

اول هری داخل رفت و فضای داخل رو اسکن کرد....چیزی نبود که بخواد نگران باشه...ولی اون کوچولو الان کجاست؟....

خواست قدمهاشو به سمت اسانسور برداره و به طبقه بالا بره ولی با دیدن پای یه نفر که از مبل آویزون بود،نیشخندی زد به سمت مبل دو نفره قدم برداشت....

وقتی به مبل رسید،لویی رو دید که باز هم خوابیده....ولی ایندفعه آروم تر از قبل بود...نگاهی به لباساش انداخت...هودی قرمز مورد علاقش تن اون بود....صادقانه...بهش میومد.‌...

زین هم خودشو به هری رسوند و به چشای قلب شده به لویی نگاه کرد....

«وای خدا چقد نازههه....هری بدش من بدش مننن»

هری با تعجب به زینی که مسخره بازی درمیاورد نگاه کرد....مگه لویی یه گربس که زین اینطوری رفتار میکنه؟...آره...البته که لویی یه گربس...ولی فقط گربه ی هری....

«گمشو زین...برو »

زین هوف بلندی کشید....اون وزغ دراز انسان نما،با خودش اونو تا خونه میکشونه حالا هم میگه برو‌...آخه کجا بره؟

«کجا برم؟مگه جایی هم دارم جز اون پایگاه به فاک رفته تو و این خونه...هاننن؟ »

زین خیلی آروم توی گوش هری داد زد....چون لویی خواب بود و زین ریسک اینو قبول نمیکرد که اون لیتل رو،در حالی که اینقدر قشنگ و ناز خوابیده،بیدار کنه....حتما خسته بود که با وجود چند ساعت خواب،باز هم خوابید....

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora