part13

236 44 67
                                    

هری:هیشش...نظرت مهم نیست کیتن...من کار خودمو میکنم

آروم زمزمه کرد و به پسرِ کوچولویی که بین خودش و دیوار گیر افتاده بود نگاه میکرد

چشمای آبیش از ترس میلرزیدن و خیس بودن

سعی میکرد تا خودشو از دست مرد روبروش نجات بده ولی هر چقدر هم که سعی میکرد نمیتونست

انگشت شستشو آروم روی لب پایین لویی کشید و به لب های نازکش خیره موند

لبش رو لیس زد و آروم لبهاشو روی لبهای لویی گذاشت

لویی از این حرکت هری تعجب کرد و خشکش زد

با حس کردن زبون هری به خودش اومد و اولین کاری ک به ذهنش رسید رو انجام داد

با زانوش محکم به وسط پاهای هری کوبید و هری از درد فریاد کشید

دستاشو از دور لویی باز کرد و دیکشو فشار میاد تا دردشو کمتر کنه

لویی از این فرصت استفاده کرد و به سمت در دوید

دست گیره در رو گرفت و کشید ولی هرکاری میکرد در باز نمیشد

هق هق کرد و به هری خیره شد ک صورتش هنوز از روی درد جمع شده

مشتهاشو محکم به در کوبید و فریاد کشید:کمکککک!لطفا کمکم کنیددد!

دست هاش از برخورد مداوم به در،درد گرفته بودن ولی باز هم سعی خودشو میکرد

انقدر به در کوبید تا اینکه حضور شخصی رو پشت سرش احساس کرد

آروم چرخید و به هری ک با عصبانیت بهش خیره شد نگاه کرد

سرشو انداخت پایین و با صدای بلندی گریه کرد

لویی:ل..لطفا..

گردن هری از عصبانیت قرمز شده بود و رگش بیرون زده بود

دستشو محکم کنار سر لویی و روی در گذاشت و با صدای بلندی فریاد زد

هری:لطفا چییی؟هانن؟که منو میزنی آره؟اوه کیتن...فقط خدا باید تورو از دست من نجات بده

لویی توی خودش جمع شد و صورتشو با دستاش پنهان کرد

هری توجهی به اون نکرد و دستشو گرفت و اونو به سمت تخت کشوند
لویی سعی کرد مچ دستشو از توی دست هری بیرون بکشه ولی هری دستشو محکم تر گرفت

اونو روی تخت انداخت و سریع روی لویی خیمه زد

لویی نگاهشو از اون گرفت و چشم هاشو محکم روی هم فشار داد

هری از این کار لویی غرید
هری:چشم هاتو باز کن..

لویی سرشو به معنی نه تکون داد و چشم هاشو بیشتر بهم فشرد

هری از این کار لویی عصبانی تر شد و سرشو توی گودی گردن لویی فرو کرد

اونجارو محکم گاز گرفت ولی یکدفعه به عقب پرت شد

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن