part38

118 34 69
                                    

زمان ایستاد...

هری همیشه فکر میکرد که فیلم ها همیشه بیش از حد دور از واقعیت ساخته میشدن ولی الان میدید که همه چیز از حرکت ایستاده بود.

هیچ چیزی به گوش نمیرسید و سکوتب ترسناک آغوشش رو به روی تمام اون فضا باز کرده بود و اونجارو محکم توی آغوشش گرفته بود.

دنیا دور سر هری میپیچید و لویی هر ثانیه ازش دور تر و دورتر میشد..

هری فکر میکرد فیلم ها جز یه مشت داستان مزخرف برای بچه ها نیستن ولی اون الان احساس میکرد که داشت توی یه فیلم زندگی میکرد.

فیلمی که هرچقدر هم پیش میرفت تموم نمیشد و شخصیت هاش رو به خوشبختی نمیرسوند.فیلمی که دست کمی از فیلم های ترسناک نداشت؛همون اهنگ های ترسناک،همون اتفاق های دلهره آور.

هری حس میکرد دقیقا جایی از اون فیلم ایستاده که همیشه شخصیت های اصلی احساس خوشبختی میکنن ولی یکدفعه چیزی بین اون هارو خراب میکنه.

مثل اینکه اون دو نفر بعد از تمام سختی ها به هم رسیدن ولی یکدفعه یکی از اونها میمیره یا اون آدمی که فکر میکرد بیماریش برای همیشه خوب شده ولی یکدفعه خبر از پیشرفت و برگشت اون بیماری بهش میرسه.

هری عصبانی بود،خیلی عصبانی!نه از لویی،نه از زندگی و نه از سرنوشت...

اون از خودش عصبانی بود.اون از خودش عصبانی بود چون میتونست توی دام لویی و ادوارد نیفته و طور دیگه ای با لویی اشنا شه.از خودش عصبانی بود که شخصیت دیگه ای از خودش رو به لویی نشون نداد که مخلوق شیرینش برای موندن کنارش و نگرفتن بچش از اون(هری)،ازش نخواد که اون رو توی پک لعنتش جا بده!

آخه...آخه هری چطور میتونست؟چطور میتونست گل ظریفش رو میون هزار کاکتوس خاردار کشنده تنها بذاره؟چطور میتونست اون رو وارد بازی های مرگبار دنیای زیرین کنه؟هری قدرت این رو نداشت.

هری اونقدر خودخواه بود که میخواست لویی رو برای همیشه زندانی کنه و نذاره که اون از کنارش بره و یا به ازای موندنش ازش همچین چیز خطرناکی بخواد.

«تو حق نداری چنین چیزی از من بخوای لویی میفهمی؟تو حق درخواست چنین چیزی رو از من ندارییی»

لویی آشفته بود.اون نمیخواست کنار هری بمونه.اون هرگز نمیتونست عاشق هری شه.

هرکسی هم که جای لویی بود نمیتونست.لویی سختی کشید،اسیب های روحی و روانی و حتی جسمی بدی رو تجربه کرد ولی نه تنها بازی رو متوقف نکرد بلکه بیشتر به اون بازی ادامه داد.

اولش هری رو مقصر تمام اینها میدونست،فکر میکرد که اگه هری اون بلا هارو سرش نمیاورد الان توی موقعیت بهتری قرار داشت،در این حد آسیب دیده نبود و میتونست به زندگیش ادامه بده.

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Where stories live. Discover now