پدرسوخته های منننن....
برای این پارتتتت...
اهنگ Unholy از sam smithلویی آهی کشید و با خستگی از پله ها بالا رفت....
دیدن اون صحنه ها،حالشو کاملا بد کرده بودن و لویی احساس میکرد میخواد تمام محتویات معدشو بالا بیاره....هنوز میتونست بوی خون رو حس کنه....
بینیشو چین داد و در رو باز کرد....به سمت آشپزخونه رفت....بعد از دیدن اون صحنه ها به یه چیز شیرین نیاز داشت تا حالت تهوع رو از خودش دور کنه....اصلا هم بخاطر این بود که دوست داشت یه کاپ کیک و یا هر چیز شیرین دیگه ای بخوره....اصلا....
به سختی آشپزخونه رو پیدا کرد....چشماش تمام آشپزخونه رو آنالیز کردن.....هیچ خبری از یخچال نبود....هیچچچ خبری نبود!...
لویی با دهن باز بع اون آشپزخونه که تماما از چوب بود،نگاه کرد....چوب و شیشه......
هیچ چیز دیگه ای غیر از اینها توی اون آشپزخونه دیده نمیشد...
البته از چند ظرف و گلدون کوچیک روی کانتر و چند ملاقه و کفگیر بگذریم....و البته لوستر تقریبا کوچیکی که به سقف وصل بود...
به سمت کابینت ها رفت و پشت سر هم اونهارو باز و بسته میکرد....ولی هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمیشد....
در آخرین کابینت رو محکم کوبید و هوفی کشید....«چیزی میخوای بیبی دال؟»
لویی با شنیدن صدای هری،از جاش پرید و به عقب برگشت....
هری به در ورودی آشپزخونه تکیه داده بود و دستهاشو توی سینش گره زده بود....
لویی سرشو تکون داد...«توی این خونه یخچال پیدا نمیشه نه؟...چون من همه جارو گشتم...چیزی نبود.....شاید سردخونه داشته باشی....»
با گفتن این کلمه،به یاد جک افتاد که توی اون اتاق سرد بود....صورتشو جمع کرد و ادامه داد...
«یا اینکه خیلی انسان طبیعت دوستی ای یخچال طبیعی برای خودت راه انداختی؟...»
هری با اخم سمت لویی رفت و دستشو کنار سر لویی و روی تخته ی چوبی پشت سرش گذاشت....
لویی با تعجب به هری نگاه کرد ولی وقتی هری عقب رفت اخم کرد....
خواست چیزی بگه که هری به پشت سرش اشاره کرد.....
تخته ی چوبی کنار رفته بود و لویی تونست یخچال رو ببینه....«وات د فاک؟..»
«فحش ممنوع دال.....»
لویی با ابروهایی که بالا رفته بودن به سمت هری برگشت....«قبل از این که ممنوع نبود...»
«توی این خونه ممنوعه توله....افراد این خونه بچه دارن....مواظب باش چی به زبون میاری....»
بدون توجه به لویی،بیرون رفت و لویی رو تنها گذاشت...
لویی زیر لب حرف هری رو تکرار کرد....
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...