«این چیزی نبود کیتن....باید خودتو برای اتفاق های دیگه ای آماده کنی....»
«و...ولی...من...دیگه...طاقت ندارم...ل...لطفا...بس کن»
هری آهی کشید و لویی رو به خودش نزدیکتر کرد....
لویی خودشو توی بغل هری جمع کرد و بهش تکیه داد...این براش سخت بود که به هری اعتماد کنه و خودشو بهش بسپاره ولی کار دیگه ای هم جز این نمیتونست انجام بده....عجیبه....اینکه به آغوش کسی پناه ببری که خودش باعث تمام درد و رنج هاته....
اینکه هر لحظه احساس پوچی داشته باشی ولی نتونی کاری انجام بدی....اینکه هر روز احساس مردن داشته باشی بدون اینکه مرده باشی....همه ی اینها سخته....برای همه ی آدمهایی که خودشون رو باختن....برای اونهایی که دیگه امیدی به زندگی ندارن....
لویی یکی از اونها بود....حاضر بود زندگیش رو همین الان برای همیشه تموم کنه ولی این وضعیت رو تحمل نکنه....میتونست حتی به فرشته ی مرگ التماس کنه تا اونو برای همیشه از زمین پاک کنه.....
«هری؟»
«بله سوییت هارت؟»
«مگه میشه قلبی که دیگه نمیزنه،بشکنه؟»
«قلب یه انسان شکنندس لو...حتی اگه اون انسان مرده باشه...»لویی سرشو تکون داد و بیشتر به هری تکیه داد....هری هم متقابلا اون رو محکم تر به بغلش کشید و بوسه ی آرومی روی موهاش گذاشت....
«من تحمل این همه سختی رو ندارم هری....همه چیز برام تموم شده....من حتی دیگه تپیدن قلبمو توی وجودم یا جریان خون رو توی رگ هام حس نمیکنم....احساس میکنم توی یه خلسه طولانی گیر کردم....نه...خلسه کلمهی مناسبی برای حسی که دارم نیست....
میدونی...بیشتر شبیه یه کابوس طولانیه که قرار نیست تمومی داشته باشه....وقتی که میگم همه چیز خوب شده،یکدفعه یه اتفاق میفته که خلاف اینو بهم ثابت میکنه...
هروقت که فکر میکنم یکی بلاخره داره بهم اهمیت میده،تو خلاف اینو بهم ثابت میکنی هری...دنیا بدتر از اونی که فکرشو میکردم باهام تا کرده....من کاری نکردم که لایق این همه بدی باشم....
من فقط یه زندگی عادی به یه خانواده ی شاد میخواستم هری...این چیز زیادی برای یه انسان شبیه منه....من حتی اونقدر خوش شانس نیستم که بتونم آرزوهامو به واقعیت تبدیل کنم....
قراره تا آخر عمر،حسرت آرزوهای کوچیکی که دارمو بخورم....و به آدمایی نگاه کنم که دارن رویای منو زندگی میکنن در حالی که من روزی هزاربار میمیرم و زنده میشم بدون اینکه این چرخه قصد تموم شدن رو داشته باشه...
بدون اینکه واقعا بمیرم،توی خودم میمیرم و این هزاربار بدتر از مردنه....تو هری....هربار یه نقشه ی جدید برام داری تا کاری کنی از اینی که هستم خورد تر شم..میدونی....
دیگه به هیچ چیز فکر نمیکنم....ولی تنها چیزی که از اولش داشتم از خودم میپرسیدم این بود که چرا من؟...چرا باید از بین این همه آدم من بشم بازیچه ی دست شما؟...از...از خودم متنفرم...»
ESTÁS LEYENDO
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Acciónلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...