لویی«من حاملم؟!!»
پاتریک و هری با شنیدن صدای داد لویی،سر هاشونو به سمت اون چرخوندن...
هری با چشمای نگرانش به لویی که روی تخت نیم خیز شده بود و با چشمایی که تعجب و نگرانی توشون موج میزد به اونها زل زده بود،نگاه کرد..
قرار نبود لویی اینطوری بفهمه...اصلا قرار نبود..
تنها نگرانی هری این بود که لویی چطور میخواد با این موضوع کنار بیاد...اصلا قراره که اون بچه رو نگه داره یا نه؟..
هری اون بچه رو میخواست...کیه که بدش بیاد بچه ی خودش و کسی که دوستش داره رو بزرگ کنه؟...
ولی مشکل اصلی اینجاست که...آیا لویی هم اونو دوست داره؟..
هری به سمت تخت لویی قدم برداشت و دستاشو برای به آغوش کشیدن اون باز کرد...
«بیبی بذار برات توضیح بدم...»
به محض اینکه دستش با بدن لویی تماس پیدا کرد،داد لویی بلند شد..
«به من دست نزن عوضییی...»
هری دستشو عقب کشید...این قلبشو شکست ولی الان مهم ترین چیز برای اون راحتی لویی بود...
لویی به دکتر میان سالی که توی اتاق ایستاده بود نگاه کرد...
با دیدن قیافه ی نگران اون دو نفر،پقی زد زیر خنده و دستشو روی دلش گذاشت...
هری با نگاه متعجبش کارهای لویی رو دنبال میکرد و با شنیدن صدای خنده ی زیباش،لبخند تلخی روی لباش نشست...
لویی به سختی از خندیدن دل کند و انگشتشو به سمت چشمش برد و اشک کوچیکی که اونجا بود رو پاک کرد...
«اوه مای گاد هری...شو...شوخیه خیلی بامزه ای بود....ممنونم که حال من اینقدر برات اهمیت داره...خب...»
رو به دکتر کرد و ادامه داد...
«مطمئنم فشارم افت کرده آقای دکتر....میشه یه چیز شیرین داشته باشم؟»
پاتریک برای اینکه اون پسر رو از دنیای خیالیش بیرون نکشه،سری تکون داد و رو به هری کرد..
«هری....میشه که برای بیمارمون آبمیوه و یا پودینگ یورکشایر بیاری؟...مطمئنم که دوست داره...مگه نه لویی؟»
قسمت آخر حرفش رو به لویی گفت و لویی با ذوق سرشو تکون داد...
دستاشو بهم کوبید و منتظر به هری نگاه کرد تا اون بره و پودینگ های مورد علاقشو بیاره...
هری دستی توی موهاش کشید و سرشو تکون داد...از اون دو نفر فاصله گرفت و سریع از اون اتاق بیرون رفت تا برای لویی،خوراکی های مورد نیازشو بخره...
لویی هم با لبخند دندون نماش رفتنشو تماشا کرد و یه محض بسته شدن در،نگاهشو به پاتریک داد...
پاتریک صلاح نمیدید که بیشتر از این اونجا بمونه پس اونم خواست لویی رو تنها بذاره ولی لویی سریعا دست اونو گرفت...
پاتریک برگشت و با لویی ای که هیچ شباهتی با لویی ی چند ثانیه پیش نداشت،روبرو شد...
اون پسر با اخم پر رنگش داشت بهش نگاه میکرد و اون لبخند کیوت چند ثانیه پیش رو نداشت...
«همین الان...بهم بگو چه بلایی سرم اومده...»
لویی گفت و هنوز هم به چشمای نگران پاتریک خیره مونده بود...
پاتریک آب دهنشو قورت داد و سعی کرد به گونه ای برای اون پسر توضیح بده که بتونه درک کنه و بفهمه این قضیه یه چیز الکی و ساختگی نیست...
دستشو روی دست لویی گذاشت و اون رو از دور دستش باز کرد...
«ببین لویی..هوف...این چیزی نیست که بشه به راحتی ازش گذشت...و این یه شوخی نیست که بشه به راحتی ازش گذشت...تو داری یه بچه رو توی وجودت پرورش میدی...میدونم این عجیبه ولی واقعیه...تو میتونی اون رو برای همیشه نگه داری ولی هیچکس نمیتونه سلامتیت رو تضمین کنه و حتی میتونی اون بچه رو از بین ببری...هیچکس تورو قضاوت نمیکنه...ولی میدونی که توی کشور ما برای سقط جنین به رضایت پدرش هم نیازه و لویی...میتونی بهم بگی پدر اون بچه کیه؟..»
لویی سرشو بالا آورد و به پاتریک نگاه کرد...
«تو...تو خیلی خوب دروغ میگی آقای دکتر...ولی یه چیزیو یادت رفته که من میتونم یادت بندازم...»
در ثانیه ای کوتاه،لویی دست پاتریک رو پیچوند و اون رو پشت سرش نگه داشت...
لباشو نزدیک به گوش پاتریک برد و گفت...
«من ازت یه چیز کوچیک خواستم دکتر....اونم فقط یه جواب منطقی بود که اونو بهم ندادی...آخرین شانسته...چه بلایی سرم اومده؟..»
پاتریک از درد وحشتناکی که توی دستش پیچید،ناله کرد و سعی کرد اونو از دست لویی نجات بده..
ولی لویی با دیدن وول خوردن های پاتریک،نیشخندی زد و بیشتر دستشو پیچوند که باعث شد داد بلند پاتریک بلند شه...
«بهم...آه...بهم اعتماد کن لویی....حقیقت همینه که شنیدی....خودت...خودت به اون مانیتور نگاه کن...اون نتیجه ی ام آر آیه...فقط خودت ببینش لعنتی....»
پاتریک چشماشو محکم روی هم فشار داد و وقتی لویی دستشو ول کرد،آهی از روی آسودگی کشید و دست بی حس شدش رو ماساژ داد... درواقع انتظار چنین کاری رو از اون پسر نداشت..
لویی از روی تخت بلند شد ولی به محض ایستادنش،سرش سنگین و پاهاش بی حس شدن... دستشو روی تخت گذاشت و سعی کرد که تعادلش رو حفظ کنه...
دستش رو به سمت موهاش برد و با حس کردن درد کمی که توی اون قسمت از سرش پیچید،لباش رو گاز گرفت...
به کل فراموش کرده بود که به سرش آسیب رسیده و با بهتره بگیم به سرش آسیب رسونده!
قدم هاشو با استرس به سمت اون مانیتور برداشت و با دیدن تصویر توی اون،چشماشو روی هم فشار داد..
«اون...اون بچه ی منه؟»
YOU ARE READING
ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]
Actionلویی«چ...چرا...چرا اینجا...» هری«دریای خونه؟» لویی سرشو تکون داد.... هری«چون تو اینجا نبودی دارلین...» •••••••••••••••• میگویند آدما به دام عشق میافتند!اما وقتی فکرش را میکنی،میبینی«دام»کلمه خوبی نیست!چون آدم ها به دام اعتیاد،دروغ و یا مرگ میافتند...