part24

165 36 296
                                    

«چییییی؟»
هری و لویی همزمان داد زدن....هواپیما داره سقوط میکنه؟....این امکان نداره‌....

«ح...حالا چکار...ک...کنیم؟....»
هری سرشو به نشونه ندونستن تکون داد...

«یا می‌میریم و یا زنده میمونیم...البته که احتمال مورد اول از دومی بیشتره...»

«وات د فاککک؟....چطور میتونی اینقد خونسرد باشی در حالی که قراره تا چند دقیقه دیگه بمیریممم؟...»

لویی با حرص حرفشو به زبون آورد و سریع از روی پاهای هری بلند شد....نمیتونست باور کنه که تا چند دقیقه دیگه قراره برای همیشه از همه چیز خداحافظی کنه....

چشماش با لایه ی نازکی از اشک پوشیده شدن ولی اجازه نداد که اونها از چشماش سرازیر شن....بجاش سرشو بالا گرفت و چندبار پلک زد تا اونها از بین برن....

نگاهشو به هری داد که داشت عصبی با پاش به زمین ضربه میزد....
«میدونی چیه؟»
هری با همون اخمش،سرشو سمت لویی برگردوند....

«چیه؟»
لویی دستهاشو توی هم گره زد....احساس پوچی کل وجودشو گرفته بود....

«احساس میکنم اینو بهت بدهکارم....»
هری گیج به لویی نگاه کرد....چیو بهش بدهکاره؟

لویی سریع سمت هری رفت و به محض اینکه میخواست مشتشو محکم توی شکم هری بکوبه،هری اونو گرفت و کنار زد... لویی با تعجب به هری نگاه کرد...هری دفعه ی قبل نتونست که مشت اونو مهار کنه....

«چیه کیتن؟...فکر کردی توی این وضعیت میزارم کارتو دوباره تکرار کنییی؟»

«چیهه؟چرا باز دیوونه شدییی؟این همه بلا سرم آوردی بس نبود حالا هم باعث شدی که قراره به زودی بمیرممم...»
هری به لویی نزدیکتر شد و انگشت اشارشو سمت اون گرفت....
«توعه هرزه خیلی عوضی تر از اونی که بشه باهات خوب رفتار کرد...»

لویی با ناباوری خندید و دستشو توی موهاش برد....انگار آشنا شدن با هری میتونست خیلی تاثیر داشته باشه....
چیشد که به اینجا رسید؟....چشید که هیچ چیزی براش مهم نبود؟....
«من هرزه نیستم هری....من هرزه نیستم...»

هری با اینکه فهمید چی گفته نفس عمیقی کشید و چشماشو محکم به هم فشار داد....اون بچه خیلی گیجش میکنه و این چیزی نبود که برای اون خوب باشه....

«میدونی هری....میگن که برای احمق نگه داشتن بقیه،باید به هر روش ممکن ناراحتشون کرد....افسردگی،فرصت فکر کردن رو به آدما نمیده....تو دقیقا با من همین کارو کردی....دقیقا همین کارو...میفهمییی؟»

هری نفسشو با حرص بیرون داد و و بازوی لویی رو توی دستش گرفت....

«خفه شو لویی....تا اون روی من رو ندیدی خفه شوووو....خیلی شانش آوردی که بعد از اون مشتای فاکیت زندت گذاشتم لویی....پس حرفی نزن و اعصاب منه لعنتیو بیشتر از این خورد نکنننن...»

ᴍʏ sᴡᴇᴇᴛ ᴅʀᴇᴀᴍ[ʟ.s]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora